گنجور

 
قائم مقام فراهانی

جلایر! رو دعا کن ختم عرض است

دعای اوست چون بر جمله فرض است

خداوندا وجودش را مسلم

بداری از همه آفات عالم

همیشه کامیاب و کامران باد

بقای عمر و جاهش جاودان باد

حسودش را به خواری مبتلا کن

همیشه حامل رنج و بلا کن

ثناخوان بر ولیعهد شهنشاه

نخست او لایق تاج آمد و گاه

بیا در رهگذار او بگردان

سزاوارست جان سازیش قربان

بود عباس شه با فر و فرهنگ

که میل او کند بر هر چه آهنگ

اگر نابود گردد بود گردد

عدم گر باشد او، موجود گردد

ز مهر اوست خارا مهر رخشان

ز قهرش سوزد اینجا تا بدخشان

بر جودش بود، یم قطره نم

بر حلمش جبال از خردلی کم

ز تیغ آب دارش ملک معمور

کمین از چاکرش خاقان فغفور

بکن عرضی که از دل غم زداید

نشاط آرد، مسرت‌ها فزاید

تو چیزی نظم کن ناگفته باشد

دُری آور که او ناسفته باشد

حقیقت گر دلی نشنیده باشد

پسندد هر که اهل دیده باشد

جلایر هر چه بینی یا نگاری

بگو حالش که ماند روزگاری

بود بهجت فزا و هم طرب خیز

چو زلف دلبران باشد دلاویز

اگر هم شعر جنسش از دروغ است

چراغ کذب دائم بی فروغ است

چو میل شاه باشد بر حکایت

به ذوق و شوق کن عرض روایت

خدا سازد که مقبول شه آید

بدین غمخانه تارت سرمه آید