گنجور

 
قائم مقام فراهانی

جانا نفسی آخر فارغ ز دو عالم باش

نه شاد ز شادی شو نه غم زده از غم باش

وارسته ز کفر و دین آسوده زمهر و کین

نه رنجه و نه غمگین نه شاد و نه خرم باش

نه عید جهان افروز چون روز خوش نوروز

نه عالم سوگ و سوز چون ماه محرم باش

نه روضه طوبی خیز چون روضه جنت جوی

نه در تف ناری تیز چون نار جهنم باش

نه جاهل و جافی شو ، نه کافل و کافی شو

نه بیت ز حافی شو، نه اخزم و اخرم باش

نز باد هوا بر اوج برخاسته هم چون موج

نز اوج سما بر خاک بنشسته چو شبنم باش

نه پیش سپه قائم چون قامت رایت گرد

نه با قلق دایم چون طره پرچم باش

از رای زنی پخته بشنو سختی سخته

نه از پی هر خامی ناپخته چو شلغم باش

گردست دهد پیری کاندر قدمش میری

رو عقل مجرد شو نه جهل مجسم باش

ور گوش کنی با من بر زن به کمر دامن

از عقل مجرد شو در عشق مسلم باش

ور عشق همی ورزی بی پرده و پرواورز

دیوانه و شیدا شو، افسانه عالم باش

بریاد بت کشمیر جانی ده و جامی گیر

با جان پیاپی زی؛ با جام دمادم باش

زان لعل لب مینوش می نوش و به مستی کوش

نه بر لب کوثر رو، نه تشنه زمزم باش

رندانه بیا شور است هم بی کم و هم بی کاست

نه هم چو ریاکاران گه راست گهی خم باش

ما با لب لعل دوست خوش سر خوش و مجموعیم

آن زلف پریشان گو آشفته و درهم باش

جهدی بکن و جان جوی نه جان بکن و نان جوی

نه جاده زنجان جوی نه قاصد سرچم باش

دینارت اگر نبود رو شکر کن و دین آر

نه درغم دنیا رو نه درهم در هم باش

نه راه به شیطان بند به دیو به زندان بند

نه دل به سلیمان بند نه در غم خاتم باش

گر دیو کنی زندان تا آصف جم باشی

رودیو هوای خود زندان کن و خود جم باش

راه طمع و تشویش بر نفس خیانت کیش

بر بسته و بنشسته مردانه و محکم باش

در خلد مکن خانه تا دام شود دانه

نه خانه به ویرانه بگرفته چو آدم باش

صد بار بود کژدم نیکوتر از آن گندم

کز خوردن او گویند آواره عالم باش

برخیز و ببر پیوند از خویش وزن و فرزند

نه یاد برادر کن نه یار پسر عم باش

بس گرسنه شب می خفت بی جامه و جا و جفت

پس خلعت کرمنا می پوش و مکرم باش

صد معجز اگر آری تا بار به خرواری

در دست یهودی چند چون عیسی مریم باش

در نیمه ره افلاک منزل نکنی زنهار

با عیسی اگر گویند هم ره شو و هم دم باش

گر رای رکوب آری بر خنگ نهم نه زین

نه همچو مه و خورشید براشهب و ادهم باش

خوش خوش دو سه گام از خود بر گیر و فراترنه

بالا تر و والاتر، زین طارم اعظم باش

ور پایه همت را بالاتر ازین خواهی

رو چاکر درگاه دارای معظم باش

با چاکری شه بیش از شیر فلک باشی

بر درگه او خود گو از گربه و سگ کم باش

دربانی ازین خسرو هر جا که رود گو: رو

محسود و معزز شو مسجود و منعم باش

از جوق سگان شه و امان و موخر شو

بر فوق سماک چرخ بشتاب و مقدم باش

عباس شه است آن کش دادار جهان فرمود:

کز جمله جهان داران اعظم شو و اکرم باش

در عیش به از پرویز در طیش به از چنگیز

در عمر به از جمشید در ملک به از جم باش

هم با خطر بهمن هم با هنر قارن

هم با تن روئین تن هم با دل رستم باش

بر خلق چو بخشی بهر، نفاع تر از تریاق

بر خصم چو آری قهر، قتال تر از سم باش

در مملکت دنیا با فر فریدون بال

در معرکه هیجا با زور برهمن باش

گرروس به کین خیزد چون سد سکندر باش

ور روبهی آغازد با حمله ضیغم باش

زان پس که ثناثی را شاهنشه اعظم گفت :

رو هر چه به بینی گوی نه اعمی و اعجم باش

آن کیست که گوید خیزوز گفتن حق پرهیز

یا از در شه بگریز یا اخرس و ابکم باش

بالله که نه شاید گفت این قصه و نه پذیرفت

گو پیر معمر گوی یا شیخ معمم باش

من امر شهنشه را بپذیرم و قول خصم

در معرض نهی و جحد گو: لاشو و گو: لم باش

ای نایب شاه آخر گر راز نهانی هست

گو ظاهر و باهر شو نه مغلق و مبهم باش

وان کار که بیش از پیش مغشوش و مشوش شد

فرمای که هم چون پیش مضبوط و منظم باش

ویرانه شود آن بوم کان جا گذر آرد بوم

تا کی به یهودی شوم گوئی تو که محرم باش؟

سرباز و سوار اول از خیل عجم بگزین

پس عزم جهادروس جزم آرو مصمم باش

ملک قرم و مسقو بستان ز قرال نو

بر روس مسلط شو بر روم مسلم باش

غوغاست به روس اندر از مرک الکسندر

این خیل و حشر تا حشر گو در غم و ماتم باش

خافض چو به نزع آید منصوب شود مجرور

گو: رایت شمخالی بافتح و ظفر ضم باش

وان نوح مجاهد باز با لنگر صدق انباز

آن کشتی غیرت را انداخته در یم باش

وان مهدی فرخ فال در معرکه دجال

نه واپس و نه دنبال، بل اسبق و اقدم باش

تا چرخ بود یارب با دولت شه بادا

گو نصرت و عون با تو مضمر شو و مد غم باش

سردار و حسن خان را گو خون عدو نوشند

وان خازن خائن را گو خمره بلغم باش

وان والی خیل کرج با خرج هزاران خرج

بر عادت سیم برج دو پیکر و توام باش

بس بود ثنائی بس گفتار تو وزین پس

نه ملتزم مدح و نه معتقد ذم باش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode