گنجور

 
قائم مقام فراهانی

صاحبا ای که به میدان سخن دانی

چون تو یک مرد ندیدم که سوار آید

به هنر فخر نمایند و تو آن ذاتی

که هنر را به وجود تو فخار آید

چون لب لعل تو خواهد گهر افشانی

در دریای معانی به کنار آید

قلم است این به بنان دگران اندر

چون به دست تو رسد اژدرو مار آید

این چه کلک است به دست تو نگارنده

که به یک لحظه دو صد صفحه نگار آید

یا چو ماری است قوی چنگ ور باینده

که سوی لفظ و معانی به شکار آید

گرچه سحر است خط میر ولی هرگز

دیده ای سحر که با معجزه یار آید؟

گر به هر سال به یک بار و به یک هفته

گل به یک بار در ایام بهار آید

طبع تو پاک بهاری است که اندردی

صد هزاران گل هر لحظه به بار آید

داد معنی به مدیح تو همی دادم

اگر اوصاف تو در حد شمار آید

عاجزم من زثنا خوانی تو هر چند

در دلم خیل معانی به قطار آید

هم ثنای تو ثنائی به بیان آرد

مدحت مشک هم از مشک تتار آید

صاحبا هم ملکا نه به خدا دانم

که ترا این لقب و نسبت عار آید

دانی ای زبده احرارچه ها بر من

که همی زین فلک حادثه بار آید؟

من که فرسوده ایام خزانستم

چند گوئی که دگر فصل بهار آید؟

بی قراری است شعار فلک گردان

با من ار بر سر پیمان و قرار آید

روز و شب شعبده باز ندهمی با من

تا چه ها بر من ازین لیل و نهار آید؟

نخورم خمرش زین روی که سر تاسر

لذت خمرش با درد خمار آید

نچنم گل ز گلستانش زیرا

که گلش دائم با زحمت خار آید

تا که از گردش دوران جهان اندر

روز روشن را در پی شب تار آید

به دل روشنت ای روشنی دل ها

از غم دهر مبادا که غبار آید