گنجور

 
قاآنی

الا ای نیوشندهٔ هوشیار

یکی نغز گفت آرمت گوش دار

به گیتی بسی رفت گفت و شنید

که تا آفرینش چه‌سان شد پدید

به اندازهٔ وهم خود هر کسی

سخن‌های بیهوده رانَد بسی

چو مرد از خرد ره نداند برون

خرد را شمارد همی رهنمون

گَرَش از خرد راه بیرون بدی

شناساییش لختی افزون بدی

نبینی مگر کودک شیرخوار

که بادام و جوزش نهی در کنار

ابا پوست بگذاردش در دهان

نداند که مغزش بود در میان

همی خاید آن جوز و بادام را

به ناکام رنجه کند کام را

ولیکن پس از یک دو سال دگر

که لختی شود دانشش بیشتر

چو بادام و جوزش نهی در کنار

شود مغز را زان میان خواستار

بیندازد آن پوست را از برون

که تا مغز پیدا شود از درون

تو آن طفلی و وهم تو کام تو

زمین و زمان جوز و بادام تو

نبینی در آن بودنی‌های نغز

همی پوست خایی ابر جای مغز

مگر فیض عشقت شود رهنمون

که تا مغز از پوست آری برون

کس این مغز را باز داند ز پوست

که با خویش دشمن شود بهر دوست

کسی پا گذارد درین دایره

کش از عشق در جان فتد نایره

کسی راز این پرده داند درست

که بی‌پرده جان برفشاند نخست

تنی گردد آگه ز سرّ خدای

که از جان و دل سر نماید فدای

نیندیشد از تیغ و تیر و کمان

نپرهیزد از زخم گرز و سنان

ننالد گر از زخم تیر درشت

شود تنش بر گونهٔ خارپشت

نپرسد گرش تیر و خنجر زنند

نترسد گرش پتک بر سر زنند

وگر خیمه سوزندش و بارگاه

نگردد ز سوز درون دادخواه

پسر را اگرکشته بیند به پیش

غم دل نهان دارد از جان خویش

وگر خسته بیند برادر به تیغ

ببندد زبان از فسوس و دریغ

وگر دختران بسته بیند به بند

و یا خواهران را سر اندر کمند

نگوید به جز شکر پروردگار

نَموید بر آن بستگان زار زار

وگر تیر بارند بر پیکرش

همان شور یزدان بود بر سرش

وگر اسب تازند بر پیکرش

بجنبد ز شادی دل اندر برش

چنین درد در خورد هر مرد نیست

کسی جز حسین اهل این درد نیست

ندیدی که در عرصهٔ کربلا

چه‌سان بود صابر به چندین بلا

لب تشنه جان داد نزد فرات

چو اسکندر از شوق آب حیات

ز یکسو تنش گشته آماج تیر

ز یکسو زن و خواهرانش اسیر

زنانِ سیه‌پوش از خیمه‌گاه

سیه کرده آفاق از دود آه

ز یکسو بهشتی‌رُخان دستگیر

درون دوزخ و آهشان زمهریر

سکینه به زنجیر و زینب به بند

رقیه به غُلّ عابدین در کمند

چو برگ گل از غم خراشیده‌روی

چو اوراق سنبل پریشیده‌موی

رخ از خون چو تاج خروسان شده

نگارین چو کفّ عروسان شده

یکی را رخ از زخم سیلی فکار

یکی را کف از خون دل پرنگار

یکی را دو رخ نیلی از ضرب مشت

یکی را سرِ نیزه بالای پشت

یکی ژاله پاشید بر لاله برگ

یکی خسته عناب را از تگرگ

یکی بر رخ از زلف بگشوده تاب

چو دود پراکنده بر آفتاب

ولی این همه زجر بی‌اجر نیست

که زخمی که جانان زند زجر نیست

مگر دیده باشی به عشق مجاز

که معشوق با عاشق آید به راز

بخندد همی عاشق از زخم یار

کزین زخم، زخمی قوی‌تر بیار

وگر جز به عاشق نماید ستم

دو چشمش شود خیره و دل دژم

به معشوق زیبا درشتی کند

بدان خوبرو ساز زشتی کند

پس ایدون ز آیین عشق مجاز

ز عشق حقیقی توان جست راز

که مشتاق یزدان بلاجو بود

خوشست از بلا چون بلا زو بود

بلا هست تخم و ولا هست بر

به اندازهٔ تخم خیزد ثمر

هر آنکس که افزون بلاکش بود

فزون‌تر دلش در بلا خوش بود

بلاکش زرست و بلا آتشست

زر پاک بی‌غش در آتش خوشست

حیات روان در هلاک تنست

از آن رو که جان را بدن دشمنست

نفرساید ار دانه در زیر خاک

نیارد در آخر ثمرهای پاک

همان روشنست این سخن نزد جمع

که از سوز دل سرفرازست شمع

همان آهنست آنکه انجام کار

به چنگال حیدر شود ذوالفقار

ولیکن از آن پس که آهنگران

زنندش به سر پتک‌های گران

اگر خون نگردد غذا در جگر

ز ادراک در مغز نبود اثر

نه آن نطفه است آدمی را نخست

که باید ز رجس تن خویش شست

کز اول شود خون به زهدان مام

از آن پس به نُه ماه، ماهی تمام

نه سنگست کآخر به چندین گداز

شود روشن آیینهٔ دلنواز

ولی نیست او را بلا سودمند

که طینت بود زشت و نادلپسند

نه هر دانه‌ای میوهٔ تر دهد

نه هر نی به بنگاله شکّر دهد

نه هر قطره‌ای در صدف دُر شود

نه هرکس ریاحی بود حُر شود

نه هر زن بود در سعادت بتول

نه هر مردی اندر شرافت رسول

نه هرکس که شد کشته در کربلا

بود در قیامت ز اهل ولا

بسی بُد حسین نام در کوفیان

که شد کشته و شد به دوزخ روان

نه هرکس که او را بود نام نیک

بود در قیامت سرانجام‌نیک

 
 
 
زبان با ترانه