گنجور

 
قاآنی

ای رخش ره‌نورد من ای اسب تیزگام

تا چند بند آخوری آخر برون خرام

کاه خسان چه می‌خوری ای رخش ره‌نورد

بار خران چه می‌بری ای اسب تیزگام

هرگز نبوده آب تو از منهل خسان

هرگز نبوده‌ کاه تو از آخور لئام

ده ماه شد که خوی‌ گرفتی به نای و نوش

وندر طویله خوردی و خفتی علی‌الدوام

هر شام داده‌ کاه و جوت را به امتنان

هر روز شسته یال و دمت را به احترام

ای بس‌که آب دادم و تیمارکردمت

نه زبن زدم به پیشت و نه بر بستمت لجام

آبت ‌گهی ز چاه ‌کشیدم‌ گهی ز جوی

کاهت ‌گهی به نقد گرفتم‌ گهی به وام

هرگز به تازیانه بنشخودمت سرین

وز چنبر چدار نیفکدمت به دام

گاهت به‌گاه دادم و آب و علف به وقت

غافل نبودم از تو به یک عمر صبح و شام

یک‌یک حقوق رفته اگر بازگویمت

حالی فروچکد عرق شرمت از مسام

تازی نژاد اسب من آخر حمیتی

یک ره چو تازیان به حمیت برآر نام

چون شد حمیت عربی‌کت ز پیش بود

ز اصطبل سر برآر چو شمشیر از نیام

خیز ای سیاه‌روی ترا ز رخش روستهم

از سم بسای مردمک دیدهٔ خصام

اسبا حقوق من به عقوق ار بدل ‌کنی

ترسم ‌که روزگار کشد از تو انتقام

اسبا زمان یاری و هنگام یاوریست

لختی برون خرام و مکن رنج من حرام

از سمّ ره‌نورد بجنبان همی زمین

وز نعل خاره‌کوب بسنبان همی رخام

برزن خروش تا بمرد مار در شکفت

برکش صهیل تا برمد شیر درکنام

از دم به چشم شیر فلک در فکن غبار

از سم به جسم ‌گاو زمین برشکن عظام

اسباگرم ز پارس رسانی به ملک ری

زرین‌ کنم رکابت و سیمین‌ کنم ستام

از حلقهٔ ستاره همی سازمت رکیب

وز رشتهٔ مجره همی آرمت لجام

میخت‌کنم ستاره و نعلت‌کنم هلال

زینت ز زر پخته ستامت ز سیم خام

هم پای‌بند بافمت از ریش ابلهان

هم پاردم نمایمت از سبلت عوام

تو زیر رانم آیی چون زیر ابرکوه

من بر تو خود نشینم چون بر سمند سام

از پارس بهر کسب معالی سفرکنم

راحت ‌کنم حرام‌ که حاصل شود مرام

هم چهرهٔ ستاره برندم به نوک تیر

هم‌گردن زمانه ببندم به خم خام

گه چون‌ عجم به‌دست همی چین کنم‌کمند

گه چون عرب به چهره همی برنهم لثام

اقبال و بخت و عز و معالی به‌گرد من

از چارسو بجهد همی جوید ازدحام

حیرت ‌کند ز جنبش من در هوا عقاب

غیرت برد به رحمت من در زمین هوام

قانع شوم به بیش وکمی‌کم دهد خدای

راضی شوم به خیر و شری ‌کاید از انام

بر دهر سخره رانم چون رند بر فقیه

بر مرگ حمله آرم چون باز بر حمام

نفرین‌ کنم به پارس‌ که از ساکنان او

واصل نگشت نعمت و حاصل نگشت کام

نه ریش‌ کس ز مرهمشان جسته اندمال

نه زخم ‌کس ز داروشان دیده التیام

همواره در شقاق و ستمشان مدار سیر

پیوسته در نفاق و جفاکرده اقتحام

چون‌ من ‌کسی به ‌ساحت آن‌خوار و مستمند

چون من ‌کسی به عرصهٔ آن زار و مستهام

میران آن به‌ گاه تواضع چنان ثقیل

کز جا قیامشان ندهد دست تا قیام

جز باد عجبشان ندمد هیچ در دماغ

جز بوی‌ کبرشان نرسد هیچ بر مشام

جز چند تنگه از گهر پاک زاده‌اند

از دودهٔ مکارم و از دوحهٔ‌ کرام

چون‌ لاله روز و شب همه با عیش و انبساط

چون غنچه دمبدم همه با وجد و ابتسام

ژاژی ز هیچکس نشنیدم به جز مدیح

لغوی ز هیچیک نشنیدم به جز سلام

بر من زحام آنان چون عام بر امیر

بر من هجوم ایشان چون خاص بر امام

زان چند تن‌گذشته ملولم ز شیخ و شاب

زان چند تن‌‌ گذشته خمولم ز خاص و عام

رنجی مرا کز ایشان ‌گر زانکه بشمرم

آن رنج ناشمرده سخن می‌شود تمام