قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۸ - در تهنیت عید نوروز و مدح شاهنشاه فیروز محمدشاه غازی طابالله ثراه گوید
در شب عید آن سمن عذار سمنبر
با دو غلام سیه درآمدم از در
هر دو غلامش به نام عنبر و ریحان
یعنی زلف سیاه و خط معنبر
هر دو رخش یک حدیقه لاله حمرا
هر دو لبش یک قنینه بادهٔ احمر
ترک ختا شوخ چین نگار سمرقند
ماه ختن شاه روم شاهد کشمر
جستم و بوییدمش دو دستهٔ سنبل
رفتم و بوسیدمش دو بستهٔ شکر
گفت مگر روزه باشدت به شب عید
کت نبود راح روحبخش به ساغر
خیز و زمانی سر از دریچه برون کن
تاکندت بویگل مشام معطر
ابر جواهر نثار بین که ز فیضش
گشته جواهر نثار تودهٔ اغبر
طرف دمن بین ز لاله معدن یاقوت
صحن چمن بین ز ژاله مخزن گوهر
ابر به صحراگسسته رشتهٔ لؤلؤ
باد به بستان کشیده پشتهٔ عنبر
رشتهٔ باران چو تار الفت یاران
بسته و پیوستهتر ز ابروی دلبر
فکر بط بادهکنکه بابت ساده
مینشود عیش بیشراب میسر
سرخ مئی آنچنان که در شب تاریک
شعلهکشد هر زمان بهگونهٔ آذر
وجه می ار نیستکهنه خرقهٔ پاری
رهن می ناب را برون کن از بر
خرقهٔ پارین ترا به کار نیاید
کوه موقر کجا و کاه محقر
بر تن همچون تویی نزیبد الاک
خلعت میمون پادشاه مظفر
خرقهٔ ننگین بهلکه خلعت رنگین
آیدت از خازنان حضرت داور
خاصه که عیدست و داد شاه جهانبان
مر همه را اسب و جامه و زر و زیور
گفتمش ای ترک ترک این سخنان گوی
خیز و مریز آبروی مرد سخنور
محرمکیشم نیی به خویشم بگذار
مرهم ریشم نیی ز پیشم بگذر
طلعت شه بایدم نه خلعت زیبا
پرتو مه شایدم نه تابش اختر
شاهپرستم نه مال و جاهپرستم
عاشقگنجینهام نه شایق اژدر
مهر ملک به مرا ز هرچه در اقلیم
چهرکا به مرا ز هرچه بهکشور
مال مرا مار هست و جاه مرا چاه
بیم من از سیم و زاریم همه از زر
احمد مختار و یاد طوبی و غلمان
حیدرکرار و حرص جنت و کوثر
شایق فردوس نیست عاشق یزدان
مایل افسار نیست حامل افسر
یار دورنگی دگر درنگ مفرما
خیز و وداعم بکن صداع میاور
فصل بهارم خوشست و وصل نگارم
لیک نه چندانکه مدح شاه فلک فر
آنکه ز شاهان به رتبتست مقدم
گرچه ز شاهان به صورتست مؤخر
همچو محمد کز انبیا همه آخر
لیک به رتبت ز انبیا همه برتر
مرگ مخالف نه بلکه برگ موالف
هر دو بهجانسوز برق تیغش مضمر
آری نبود عجبکز آذر سوزا
سنبل و ریحان دمد به زادهٔ آزر
گنج موافق نه بلکه رنج منافق
هر دو به جان بخش ابر دستش اندر
آری نیلیکزوست سبطی سیراب
خون شود آبش بهکام قبطی ابتر
کاسهٔ چینی به خوانش از سر فغفور
دیبهٔ رومی به قصرش از رخ قیصر
لطفش هنگام بزم عیش مجسّم
قهرش در روز رزم مرگ مصور
باکف زربخش چون نشیند بر رخش
ابر گهر خیز بینی از بر صرصر
تفته شود از لهیب تیغش جوشن
کفته شود از نهیب گرزش مغفر
خیلش چون سیلکوه جاری و غران
فوجش چون موج بحر بیحد و بیمر
تیغ سرافشان او به دست زرافشان
یا که نهنگی دمان به بحر شناور
خون ز هراسش بسان صخرهٔ صمّا
بفسرد اندر عروق خصم بد اختر
نامش هنگام کین حراست تن را
به بود از صد هزار گرد دلاور
کلکش لاغر و زو خلیلش فربه
گرزش فربه و زو عدویش لاغر
خشتی ازکاخ اوست بیضهٔ بیضا
کشتی از جود اوستگنبد اخضر
ای ملک ای آفتاب ملککه آید
قهر تو مبرمتر از قضای مقدر
کافر در دوزخست و اینت شگفتی
تیغ تو چون دوزخست در دل کافر
نیست عجب گر جنین ز هیبت قهرت
پیر برون آید از مشیمهٔ مادر
دولت بالد به شه نه شاه به دولت
افسر نازد به شه نه شاه به افسر
مجمر مشکین ز عود و باغ ز لاله
لاله نه بویا ز باغ و عود ز مجمر
گردون روشن ز مه نه ماه ز گردون
کشور ایمن ز شه نه شاه زکشور
نیست شه آنکو همی به لشکر نازد
شاه تویی کز تو میبنازد لشکر
نام تو آمد رواج درهم و دینار
وصف تو آمدکمال خطبه و منبر
وصف نبوت بلوغ یافت ز احمد
رسم ولایت کمال جست ز حیدر
عرش و رواقت زمین و عرش معظم
مهر و ضمیرت سها و مهر منور
نیست دیاری که سوی آن نبرد بخت
نامهٔ فتح ترا بسان کبوتر
رفت دو سال ای ملک که طلعت شاهم
بود به خاطر ولی نبود برابر
جفت حنین بودم از فراق شهنشه
راست چو حنانه بی لقای پیمبر
لیک مرا زآتش فراق تو شاها
گشت ارادت از آنچه بود فزون تر
وین نه عجب زانکه بویشان بفزاید
مشک چو در آتشست و عود در آذر
مینرود از دلم ارادت خسرو
گر رودم جان هزار بار ز پیکر
رنگ زداید کسی ز لالهٔ حمرا
بوی رباید تنی ز نافهٔ اذفر
تا به بهاران چو خط لالهعذاران
سبزه ز اطراف جویبار زند سر
خصم تو گریان چنان که ابر در آذار
یار تو خندان چنان که برق در آذر
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
سروی گر سرو ماه دارد بر سر
ماهی گر ماه مشک بارد وعنبر
ماهت با مشک سیم دارد همبر
سروت بر مه ز لاله دارد زیور
شکر داری! چنانکه داری لؤلؤ
[...]
کافر نعمت بسان کافر دین است
جهد کن و سعی کن بکشتن کافر
شنبه شادی و اول مه آذر
زخمه بر افکن بعود و عود بر آذر
باده فراز آر و دل برنج میازار
شاد دل از یار باش و باده همی خور
آن بت عیار و فتنه بت فرخار
[...]
روز وداع از در اندر آمد دلبر
لب ز تف عشق خشک و دید ز خون تر
آب نمانده در آن دو رنگین سوسن
تاب نمانده در آن دو مشکین چنبر
عبهر چشمش گرفته سرخی لاله
[...]
ای به جلالت ز آفرینش برتر
ذات تو تنها به هرچه هست برابر
زادهٔ خیرالوری رسول مکرم
بضعهٔ خیرالنسا بتول مطهر
از تو تسلی گرفته خاطر گیتی
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.