گنجور

 
قاآنی

دوشم ندا رسید ز درگاه‌ کبریا

کای بنده‌ کبر بهتر از این عجز با ریا

خوانی مرا خبیر و خلاف تو آشکار

دانی مرا بصیر و نفاق تو برملا

گر دانی‌ام بصیر چرا می‌کنی‌ گنه

ور خوانی‌ام خبیر چرا می‌کنی خطا

ما گر عطا کنیم چه خدمت‌ کنی به خلق

خلق ار کرم‌ کنند چه منت بری ز ما

ماییم خالق تو چو حاصل شود تعب

خلقند خواجهٔ تو چو واصل شود عطا

اجرای من خوری و کنی خدمت امیر

روزی من بری و کشی منت‌ کیا

گه چون عسس مدارت از خون بی‌کسان

گه چون مگس قرارت بر خوان اغنیا

گاهی چو کرم پیله‌ کشی طیلسان به سر

گاهی ز روی حیله‌ کنی پیرهن قبا

یعنی به جذبه‌ایم نه شوریده از جنون

یعنی به خلسه‌ایم نه پیچیده در ردا

تا کی شود به رهگذر جرم ره سپر

تا کی‌ کنی به معذرت جبر اکتفا

گویی‌ که جبر باشد و باکت نه از گنه

دانی‌ که جرم داری و شرمت نه از خدا

آخر صلاح را نبود فخر بر فجور؟

آخر نکاح را نبود فرق از زنا؟

مقتول را ز قاتل باطل بود قصاص

مظلوم را ز ظالم لازم بود جفا

کس‌ گفت رنگها همه در خامهٔ قدر

کس‌ گفت ننگها همه در نامهٔ قضا

در گردش است لعبت و لعاب در کمین

در جنبش است خامه و نقاش در قفا

میغست در تصاعد و قلاب آفتاب

کاهست در تحرک و جذاب‌ کهربا

دیو از برای آنکه به خویشت شود دلیل

نفس از برای آنکه ز کیشت‌ کند جدا

آن از طریق شرع‌ کند با تو دوستی

وین در لباس زهد شود با تو آشنا

آن نرم نرم شبههٔ باطل‌ کند بیان

وین خند خند نکتهٔ ناحق‌ کند ادا

آن طعنه‌ گو که یاوری دین ذوالمنن

وین خنده زن‌ که پیروی شرع مصطفا

گر جز قبول ملت اجداد کو دلیل؟

ور جز وثوق عادت اسلاف‌ کو گوا؟

این‌ گویدت همی به تجاهل‌ که حق‌ کدام‌؟

وین راندت همی به تعرص‌ که رب‌ کجا؟

این دزد کاروان و تو مسکین‌ کاروان

آن رند و اوستا و تو نادان روستا

آن آردت ز مسلک توحید منصرف

وین آردت به مهلک تزویر رهنما

تو در میانه هایم و حیران و تن‌زده

آکنده از سفاهت و آموده از عما

بر دیدهٔ خلوص تو حاجب شود هوس

بر آتش نفاق تو دامن زند هوا

سازد تو را به شرک خفی دیو ممتحن

آرد تو را به‌ کفر جلی‌ نفس مبتلا

نفس تو را کسالت اصلی شود معین

طبع ترا جهالت فطری شود غطا

گویی‌ گه صلوه‌ که شرعست ناپسند

رانی‌ گه زکوه‌ که دین است ناروا

تا رفته رفته دغدغهٔ دل شود قوی

تا لمحه لمحه تقویت دل‌ کند قوا

گویی به‌ خود که‌ رب ز چه‌ رفتست‌ در حجاب

رانی‌ به دل‌ که حق ز چه ماندست در خفا

گر زانکه هست‌، حکمت پنهان شدن‌ کدام

ور زانکه نیست پیرو فرمان شدن چرا

تا چند مکر و دغدغه‌ای دیو زشت‌خو

تا چند کفر و سفسطه‌ای مست ژاژخا

بر بود من دلیل بس این چرخ‌ گردگرد

بر ذات من‌ گواه بس این دیر دیرپا

کوبنده‌ای بباید تا دف‌ کند خروش

گوینده‌ای بباید تا کُه‌ کند صدا

سریست زیر پرده‌ که می‌پوید آسمان

آبیست زیر پره‌ که می‌گردد آسیا

بی‌نوبهار گل نشود بوستان فروز

بی‌کردگار کُه نشود آسمان گرا

شاه ار تو را به تخت منقش دهد جواز

میر ار تو را به‌ کاخ مقرنس زند صلا

مدحت‌ کنی نخست به نقاش آن سریر

تحسین‌ کنی درست به معمار آن بنا

گویی به‌ کلک صنعت نقاش‌ آفرین

رانی به دست قدرت معمار مرحبا

آخر چگونه‌ کوه بدان شوکت و شکوه

آخر چگونه چرخ بدین رفعت و علا

بی‌قادری به وادی هستی نهد قدم

بی‌صانعی به عرصهٔ امکان زند لوا

آخر چگونه عرش بدین پایه و شرف

آخر چگونه مهر بدین مایه و بها

بی‌آمری بسیط جهان را شود محیط

بی‌خالقی فضای‌ زمین را دهد ضیا

اسباب فرش من چه‌ کم از کاخ پادشه

آیات عرش من چه‌ کم از عرش پادشا

با این‌ گنه امید تفضل بود گنه

با این خطا خیال ترحم بود خطا

الا به یمن طاعت برهان حق علی

الا به عون مدحت سلطان دین رضا

اصل‌ کرم ولی نعم قاید امم

کهف وری امام هدی آیت تقا

سطح حیات‌، خط بقا، نقطهٔ وجود

قطب نجات‌، قوس صفا، مرکز وفا

نفس بسیط‌، عقل مجرد، روان صرف

مصباح فیض، راح روان، روح اتقیا

مصداق لوح‌، معنی نون، مظهر قلم

نور ازل، چراغ ابد، مشعل بقا

منهاج عدل، تاج شریعت، رواج دین

مفتاح صنع، درج سخن‌، گوهر سخا

فیض نخست‌، صادر اول، ظهور حق

مرآت وحی، رایت دین، آیت هدا

معنی باء بسمله‌ مسند نشین‌کن

مصداق نفس‌ کامله عزلت‌گزین لا

گر حکم او به جنبش غبرا دهد مثال

ور رای او به رامش‌ گردون دهد رضا

راند قضا پیاپی کاجر است ای قدر

گوید قدر دمادم‌ کامضاست ای قضا

پاینده دولتیست‌ بدو جستن انتساب

فرخنده نعمتیست بدو کردن اقتدا

بیمی‌ که با حمایت او بهترین ملک

سلطان به یک تعرض او کمترین‌ گدا

عکسی ز لوح حکمت او هر چه در زمین

نقشی ز کلک قدرت او هر چه در سما

گر پرسد از خدای‌ که یارب‌ کراست حق

الحق فیک منک الیک آیدش ندا

ارواح‌‌ انبیا همه بر خاک او مقیم

اشباح اولیا همه در راه‌ او فدا

با نسبت وجود شریف تو ممکنات

ای ممکنات را به وجود تو التجا

خورشید وسایه، روز و چراغ، آفتاب و شمع

دریا و قطره‌، درو خزف برد و بوریا

اصل‌ و طفیل‌، شخص وشبه‌، قصد و امتحان

بود و نبود، ذات و صفت، عین و اقتضا

فیاض و فیض‌، علت و معلول‌، نور و ظل

نقاش و نقش‌،‌ کاتب و خط‌، بانی و بنا

معنی و لفظ‌، مصدر و مشتق، مفاد و حرف

عین و اثر، عیان و خبر، صدق و افترا

بالله من قلاک بصیرا فقد هلک

تالله من اتاک خبیراً فقد نجا

ذات تو سرفراز به تمجید ذوالمنن

نفس تو بی‌نیاز ز تقدیس اصفیا

از گوهر تو عالم ایجاد را شرف

از هستی تو دوحهٔ ابداع را نما

در پیشگاه امر تو بی‌گفت و بی‌شنود

در کارگاه نهی تو بی‌چون و بی‌چرا

اضداد بی‌مسالمه با یکدگر قرین

ابعاد بی‌منازعه از یکدگر جدا

اخلاف راشدین تو گنجینهٔ شرف

اسلاف ماجدین تو آیینهٔ صفا

یک سر به‌ کارگاه هدایت‌ گشاده دست

یک سر به بارگاه امامت نهاده پا

در پردهٔ ولایت عظمی نهفته رو

بر مسند خلاقت‌ کبری‌ گزیده جا

نفس تو بوستانی معطور و دلنشین

ذات تو گلستانی مطبوع و جان‌فزا

نورسته لاله‌ایست از آن بوستان ادب

نشکفته غنچه‌ایست از آن‌ گلستان حیا

غمگین‌ شود به‌ هر چه‌ تو غمگین‌ شوی‌ رسول

شادان شود به هر چه تو شادان شوی خدا

خورشید گر نه‌ کور شد از شرم رای تو

دارد چرا ز خط شعاعی به‌ کف عصا

شرعی‌ که بر ولای تو حایل شود دغل

وحیی‌ که بی‌رضای تو نازل شود دغا

هر نیش‌ کز خلیل تو نوشیست دلنشین

هر نوش‌ کز عدوی تو نیشیست جانگزا

مهر ترا ثواب مخلد بود ثمر

قهر تو را عذاب مؤبد بود جزا

آنجا که‌ قدر توست اثر نیست از جهت

آنجا که صدر توست خبر نیست از فضا

با شوکت تو چرخ اسیریست منحنی

با همت تو مهر فقیریست بینوا

خرم بهشت اگر تو برو نگذری جحیم

رخشان سهیل اگر تو برو ننگری سها

از فر هستی تو بود عقل را فروغ

از نور گوهر تو بود نفس را بها

در کارگاه امر تویی میر پیش‌بین

در بارگاه ملک تویی شاه پیشوا

بی‌رخصت تو لاله نمی‌روید از زمین

بی‌خواهش تو ژاله نمی‌بارد از هوا

گویا شود جماد اگر گوییش بگو

پویا شود نبات اگر گوییش بیا

مردود پیشگاه تو مردود کاینات

مقبول بارگاه تو مقبول ماسوا

مستوثق ولای تو نندیشد از اجل

مستظهر وداد تو نگریزد از فنا

در مکتب‌ کمال تو خردی بود خرد

از دفتر نوال تو جزوی بود بقا

جسم تو را به مسند ناسوت مستقر

روح ترا ز بالش لاهوت متکا

گنجی‌ که بدسگال تو بخشد کم از خزف

رنجی‌ که نیکخواه تو خواهد به از شفا

حب تو گر عدوست به جان می‌خرم عدو

مهر تو گر بلاست به دل می‌برم بلا

خاری‌ که از خلیل تو می‌خوانمش رطب

دردی‌ که از حبیب تو می‌دانمش دوا

دل با تو گر دو روست ز دل می‌برم امید

جان با تو گر عدوست ز جان می‌کنم ابا

خوفی‌ که از دیار تو باشد به از امان

فقری‌ که در جوار تو باشد به از غنا

بیمم نه با وداد تو از آتش حجیم

باکم نه با ولای تو از شورش جزا

در روز حشر جوشن جان سازم آن وداد

در وقت نشر نشرت تن سازم آن ولا

قاآنیا اگرچه دعا و ثنای شاه

این دیو را اذی بود آن روح را غذا

زان بر فراز عرش سرافیل را سرور

زین بر فرود فرش عزازیل را عزا

لیکن تو را مجال بیان نیست در درود

لیکن تو را قبول سخن نیست در ثنا

دشت دعا وسیع و سمند تو ناتوان

بام ثنا رفیع و کمند تو نارسا

زین بیش بر طبق چه نهی جنس ناپسند

زین بیش بر محک چه زنی نقد ناروا

این عرصه‌ایست صعب بدو بر منه قدم

وین لجه‌ایست ژرف بدو بر مکن شنا

گیرم‌ که در کلام تو تأثیر کیمیاست

دانا به‌ کان زر نکند عرض‌ کیمیا

گیرم‌ که عنبرین سخنت نافهٔ ختاست

کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا

ختلان و خنگ چاچ و کمان‌، روم و پرنیان

توران و تیر مصر و شکر هند و توتیا

کرمان و زیره بصره و خرما بدخش و لعل

عمان و در حدیقه و گل جنت و گیا

گر رایت از مدیح شناسایی است و بس

خود را شناس تا نکنی مدح ناسزا

ور مقصد از دعا طلبت نیل مدعاست

خود را دعا کن از پی تحصیل مدعا

شه را هر آنچه باید و شاید مقرر است

بی‌سنت ستایش و بی‌منت دعا

آن را که افتخار دعا و ثنا بدوست

ناید ثنا ستوده و نبود دعا روا

یا‌رب به پادشاه رسل ماه هاشمی

یارب به رهنمای سبل شاه لافتی

یار‌ب به زهد سلمان آن پیر پارسی

یارب به صدق بوذر آن میر پارسا

یارب به اشک دیدهٔ‌ گریان فاطمه

یارب بسوز سینهٔ بریان مجتبی

یارب به اشک چشم اسیران ماریه‌

یارب به خون خلق شهیدان‌ کربلا

یارب به آفتاب امامت علی‌ که هست

مفتاح آفرینش‌ و مصباح اهتدا

یارب به نور بینش‌ باقر که پرتویست

از علم او ظهور کرامات اولیا

یارب به فر مذهب جعفر که جلوه‌ایست

از صدق او شهود مقامات اوصیا

یارب به جاه موسی‌ کاظم‌که بوقبیس

با علم او به پویه سبق برده از صبا

یارب به پادشاه خراسان‌ کش آسمان

هر دم‌ کند سجود که روحی لک الفدا

یارب به جود عام محمد که‌ کرده‌اند

تعویذ جان ز حرز جواد وی انبیا

یا‌رب به مهر برج نقاوت نقی‌ که یافت

هجده هزار عالم ازو نزهت و نوا

یارب به نور دعوت حسن حسن‌ که هست

هستی او حقیقت جام جهان‌نما

یارب به نور حجت قائم‌ که تا قیام

قائم به اوست قائمهٔ عرش‌ کبریا

فضلی‌ که از شداید برزخ شوم خلاصت

رحمی‌ که از مهالک دوزخ شوم رها

برهانم از و‌ساوس این نفس دون‌پرست

دریابم از کشاکش این طبع خودستا

چندم به‌ کارگاه طلب نفس‌ در تعب

چندم به بارگاه فنا روح در عنا

مگذار بیژنم را در قعر تیره چه

مپسند‌‌ بهمنم را در کام اژدها

ادعوک راجیاً و انادیک فاستجب

یا من یجیب دعوه داع اذا دعا

فاستغفری لذنبک با نفس و اهتدی

بالله ان ربک یهدی لمن یشا