گنجور

 
رهی معیری

ستاره شعله‌ای از جان دردمند من است

سپهر آیتی از همت بلند من است

به چشم اهل نظر صبح روشنم زآن روی

که تازه‌رویی عالم ز نوشخند من است

چگونه راز دلم همچو نی نهان ماند؟

که داغ عشق تو پیدا ز بند بند من است

در آتش از دل آزاده‌ام ولی غم نیست

پسند خاطر آزادگان پسند من است

رهی به مشت غباری چه التفات کنم؟

که آفتاب جهان‌تاب در کمند من است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode