گنجور

 
فضولی

شبی رِقّتی داشتم در نماز

به معبود می‌کردم افشای راز

گهی در قیام و گهی در قعود

گهی در رکوع و گهی در سجود

در اثنای طاعت من بی‌قرار

شنیدم ز جایی صدایی سه بار

ز دل رفت اندیشه طاعتم

درید از هوا پرده عصمتم

باو گفتم ای منشاء هر خطا

مشو هیمه آتش کفر ما

چرا رسم و راهت چنین گمرهی‌ست‌؟

سرت از خیال قیامت تهی‌ست‌؟

کلید در گنج هر آفتی‌؟

به ابلیس سرمایهٔ حیلتی‌؟

به دست تو هر رشته هست دام

که صید دل خلق سازی مدام

به صد جا میان بسته متصل

که بربایی آثار طاعت ز دل

اگر سینه را وطن ساختی

ازو رسم تقوی برانداختی

ور انگشتی از تو به جنبش رسید

ز تحریک تسبیح رغبت برید

بیا چون من از آتش اندیشه کن

ره توبه گیر و ورع پیشه کن

چنین گفت طنبور صاحب‌خبر

که بر پرده‌دار‌ی مشو پرده‌در

مپندار بر خود هنر عیب من

اگر عیب دارم به رویم مزن

منم کرده قطع بیابان دور

ز غیب آمده سوی ملک ظهور

درین ره شدم همنشین بسی

نخورده غم از اعتراض کسی

تو بر سینه‌ام می‌زنی دست رد

چنینم مکن گر نداری مدد

چه آگاهی از کارگاه جهان‌؟

که مُقبِل که و کیست مُدبِر در‌آن‌؟

به‌دریای احسان پروردگار

ز چون من خسی کی نشیند غبار‌؟

در آنجا که دیوان عفو و عطاست

غم معصیت‌، لاف طاعت‌، خطاست

مگر غافلی در بساط بسیط‌؟

ز سرّ ‌«علی کل شی ء محیط‌»

مغنی به تنبور رغبت نمای

به مفتاح رغبت دری بر گشای

کزان در رواحل رواحل نشاط

برون آید و پر شود این بساط

فضولی کند ترک بیم عذاب

نشاطی کند زین بساط اکتساب

خوشا آنکه او مست خیزد ز گور

برندش به دوزخ ز خود بی‌شعور

شررهای آتش به وقت عذاب

نماید به او قطره‌های شراب