گنجور

 
فضولی

بیا ساقی آن جوهر بی بدل

که در نشاه اوست فیض ازل

بمن ده که فیضی رساند مرا

دهد ذوقی از من ستاند مرا

بیا ساقی آن ساغر پر شراب

نگین مرصع بیاقوت ناب

بمن ده که من هم بآن لعل تر

مرصع کنم چهره همچو زر

بیا ساقی آن مایه عز و جاه

که درویش را می کند پادشاه

بده تا ندانم من بی نوا

که فرق از گدا چیست تا پادشاه

چو ذوقی رساندی ز می بر دلم

بجام ششم گرم کن محفلم

که ذوق از ششم نشأه گیرد کمال

دلیری کند دل باظهار حال