گنجور

 
فضولی

گهی که در غم آن گل‌عذار می‌گریم

به صورت ناله چو ابر بهار می‌گریم

ز چرخ می‌گذرد های‌های گریه من

شبی که بی‌مَهِ خود زار زار می‌گریم

چه سود منع من ای هم‌نشین چو می‌دانی

که بی‌قرارم و بی‌اختیار می‌گریم

مراست گریه ز بسیاری جفای رقیب

مگو که از کمی لطف یار می‌گریم

چو عاقلی ز من ای آفتاب حسن چه سود

ازین که شب همه‌شب شمع‌وار می‌گریم

چو شمع گریه من نیست بهر روز وصال

ز جان‌گدازی شب‌های تار می‌گریم

ز روزگار فضولی شکایتی دارم

عجب مدار که از روزگار می‌گریم