گنجور

 
فضولی

بدیده سرمه از خاک راه یار می خواهم

ولی آنرا نهان از دیده اغیار می خواهم

چه لطفیست این که بیداد خود از من کم نمی سازد

چو می داند که من بیداد او بسیار می خواهم

نگوید کس ز شرح محنت من پیش او حرفی

درین محنت مدد از نالهای زار می خواهم

نمی خواهم که بیند هیچ کس در خواب آن مه را

همه شب چون ننالم خلق را بیدار می خواهم

اجل از بیم خجلت سوی من ناید چو می داند

کزو من چاره درد دل بیمار می خواهم

بامیدی که خندد بر تمنای محال من

بگریه کام دل زان لعل شکر بار می خواهم

فضولی رشته جان از غم زلفش گره دارد

گشاد این گره زان طره طرار می خواهم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode