گنجور

 
فضولی

چو بهر زینت آن گل‌چهره در آیینه می‌بیند

ز مژگان صد خدنگ آیینه را در سینه می‌بیند

نشاطی یافت دل تا درد عشقت یافت در سینه

چو درویشی که در ویرانه گنجینه می‌بیند

اسیر عشق را از موی ژولیده‌ست ذوق دل

اگر صوفی صفا در خرقه پشمینه می‌بیند

غمت هردم به داغ تازه زان می‌کند شادم

که در من حفظ حق صحبت دیرینه می‌بیند

چه باشد گر شود دل با غمت خرسند در عالم

درین ویرانه جز نقد غمت گنجینه می‌بیند

از آن روزی که جمعی زاهدان را دید در مسجد

دلم خواب پریشان هر شب آدینه می‌بیند

فضولی پاک کن از کینه اغیار لوح دل

که ذوق از مهر مه‌رویان دل بی‌کینه می‌بیند