گنجور

 
فروغی بسطامی

به خون تپیده ز بازوی قاتلی تن من

که منتی است ز شمشیر او به گردن من

فرشته سینه سپر می‌کند چو از سر ناز

سوار می‌گذرد ترک ناوک‌افکن من

اگر تجلی آن ماه سبز خط این است

بهل که برق بسوزد تمام خرمن من

سؤال کردم ازو فتنه در حقیقت چیست

جواب داد که رمزی ز چشم پر فن من

چگونه پای توانم کشید از آن سر کوی

کنون که دست محبت گرفته دامن من

چنان ز دوست ملولم که گر حدیث کنم

هزار ناله برآید ز قلب دشمن من

اثر در آن دل سنگین نمی‌کند چه کنم

وگرنه رخنه به فولاد کرده شیون من

سواد زلف و بیاض رخ تو روشن کرد

حکایت شب تاریک و روز روشن من

نصیب من ز تو هر روز تیر دلدوز است

فغان اگر نرسد روزی معین من

به شاخسار خود ای گل مرا نشیمن ده

که مرغ سدره خورد حسرت نشیمن من

فروغی از رخ آن مه نظر نمی‌بندم

اگر سپهر ببندد کمر به کشتن من