گنجور

 
فروغی بسطامی

ای که می‌پرسی ز من کیفیت چشم غزالم

من از این پیمانه مستم، من در این افسانه لالم

گر به خیل او در آیم خسرو فیروز بختم

ور به دام وی درافتم، طایر فرخنده فالم

ساده لوحی بین که خواهم بر سر خاکم نهد پا

آن که همچون خاک ره کرد از تغافل پایمالم

مردم از محرومی دیدار در بزمش به حسرت

تیره‌بختی بین که هجران کشت در عین وصالم

شیوهٔ گل دلستانی، رسم بلبل نغمه‌خوانی

چون بخندد چون نگریم، چون بنالد چون ننالم

با وجود لعل ساقی جرعهٔ کوثر ننوشم

تا نپنداری که من لب تشنهٔ آب زلالم

تا سر سوداییم از تیغ او در پا نیفتد

غالبا صورت نبندد هیچ سودای محالم

مزد خدمت های دیرین، خواجه راند از آستانم

شد کمال بندگی سرمایهٔ چندین ملالم

کی توان منع جوانان کردن از قید محبت

من که پیر سالخوردم صید طفل خردسالم

حالیا کز تیرم افکندی به خون ای سخت بازو

مرهمی باید به زخم رحمتی باید به حالم

از جنون روزی دریدم جامهٔ جان را فروغی

کاین پری رو جلوه‌گر گردید در چشم خیالم