گنجور

 
فروغی بسطامی

جان سپاری به ره غمزهٔ جانان باید

تیرباران قضا را سپر از جان باید

بگذر از هر دو جهان گر سر وحدت داری

دامن کفر رها کن گرت ایمان باید

از پریشانی اگر جمع نگردد غم نیست

هر که را بویی از آن زلف پریشان باید

گریه چون ابر بهاری چه کند گر نکند

هر که را کامی از آن غنچهٔ خندان باید

آن که منع دلم از چاک گریبان تو کرد

خاکش اندر لب و چاکش به گریبان باید

چشم من قامت دل‌جوی تو را می‌جوید

زان که بر دامن جو سرو خرامان باید

عاشقان جز دهنت هیچ نخواهند آری

تشنه‌کامان تو را چشمهٔ حیوان باید

عکس رخسار تو در چشم من افتاد آری

شمع افروخته را رو به شبستان باید

از سر کوی تو حیف است فروغی برود

که گلستان تو را مرغ غزلخوان باید

 
 
 
خواجوی کرمانی

جان بر افشان اگرت صحبت جانان باید

خون دل نوش اگرت آرزوی جان باید

برو و مملکت کفر مسخر گردان

گر ترا تختگه عالم ایمان باید

در پی خضر شو و روی متاب از ظلمات

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه