گنجور

 
فروغی بسطامی

عاشقی کز خون دل جام شرابش می‌دهند

چشم تر، اشک روان، حال خرابش می‌دهند

هر که را امروز ساقی می‌کشد پای حساب

ایمنی از هول فردای حسابش می‌دهند

هر که ماهی خدمت می را به صافی می‌کند

سالها فرماندهی آفتابش می‌دهند

هیچ هشیاری نمی‌خواهد خمارآلوده‌ای

کز لب میگون او صهبای نابش می‌دهند

گرد بیداری نمی‌گردد کسی در روزگار

کز خمارین چشم او داروی خوابش می‌دهند

تشنه کامی کز پی ابروی ترکان می‌رود

آخر از سرچشمه شمشیر آبش می‌دهند

هر که اول زان صف مژگان سؤالی می‌کند

آخرالامر از دم خنجر جوابش می‌دهند

گر کمند حلق عاشق طرهٔ معشوق نیست

پس چرا بر چهره چندین پیچ و تابش می‌دهند

چون ز جعد پر گره آن ترک می‌سازد زره

ره به جیش خسرو مالک رقابش می‌دهند

ناصرالدین شاه غازی آن که در میدان جنگ

فتح و نصرت بوسه بر زرین رکابش می‌دهند

کی فروغی روز وصل او به راحت می‌رود

بس که شبها از غم هجران عذابش می‌دهند