گنجور

 
فروغی بسطامی

بهل ز صورت خوبت نقاب بردارند

که با وجود تو عشاق نقش دیوارند

چگونه خواری عشق تو را به جان بکشم

که پیش روی تو گل های گلستان خوارند

با خلد خواندمان شیخ شهر و زین غافل

که ساکنان درت از بهشت بیزارند

تو گر به سینه دل سخت آهنین داری

شکستگان تو هم آه آتشین دارند

به سخت‌گیری ایام هیچ کم نشوند

گرفتگان کمندت ز بس که بسیارند

تو شادکامی و شهری مسخر غم عشق

تو مست خوابی و خلقی ز غصه بیدارند

به جز بنفشه نروید ز خاک پاکانی

که از طپانچهٔ عشقت کبودرخسارند

حساب خون من افتاده است با قومی

که خون بی گنهان را به هیچ نشمارند

گناهکار تر از من کسی فروغی نیست

به کیش دولت اگر عاشقان گنه کارند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

نه هر چه جانورند آدمیتی دارند

بس آدمی که در این ملک نقش دیوارند

سیاه سیم زراندوده چون به بوته برند

خلاف آن به در آید که خلق پندارند

کسان به چشم تو بی‌قیمتند و کوچک قدر

[...]

خواجوی کرمانی

ز چشم مست تو آنها که آگهی دارند

مدام معتکف آستان خمّارند

از آن بخاک درت مست می سپارم جان

که هم بکوی تو مستم بخاک بسپارند

چرا بهیچ شمارند می پرستان را

[...]

جلال عضد

معاشران که مقیمان کوی خمّارند

چو بنگری ز دو عالم فراغتی دارند

غلام همّت آن عاشقان آزادم

که مُلک هر دو جهان در نظر نمی آرند

حریف خلوت دردی کشان خمّار است

[...]

اهلی شیرازی

درین زمان که حریفان شکسته بازارند

زر مرا همه از لطف حق خریدارند

اگر چه قلب زنانی که داغ ما دارند

هزار نقد ببازار کاینات آرند

بیدل دهلوی

ز بسکه منتظران چشم در ره یارند

چو نقش پا همه‌گر خفته‌اند بیدارند

ز آفتاب قیامت مگوکه اهل وفا

به یاد آن مژه در سایه‌های دیوارند

درین بساط‌ که داند چه جلوه پرده درد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه