گنجور

 
فروغی بسطامی

غلام آن نظربازم که خاطر با یکی دارد

نه مملوکی که هر ساعت نظر با مالکی دارد

مسلم نیست عمر جاودان الا وجودی را

که از زلف رسای او به کف مستمسکی دارد

حدیث بردباری را بپرس از عاشق صادق

که بر دل حسرت بسیار و طاقت اندکی دارد

دم از دانش مزن با دانه خال نکورویان

که از هر حلقه‌دام عشق مرغ زیرکی دارد

به حرمت بوسه باید داد خاک صید گاهی را

که صیادش هزاران بسمل از هر ناوکی دارد

فقیه و چشمهٔ کوثر، من و لعل لب ساقی

به قدر خویشتن هر کس که بینی مدرکی دارد

هوای دل عنانم می‌کشد هر دم نمی‌دانی

که از هر گوشه صید افکن سوار خانگی دارد

یقین شد جان سپاریهای من بر خویش این گونه

هنوز آن صورت زیبا در این معنی شکی دارد

فروغی را به جز مردن علاجی نیست دور از او

که داغ اندرون سوزی و درد مهلکی دارد

 
 
 
ترکی شیرازی

فلک تا کی جفا بر آل پیغمبر روا دارد

روا تا کی جفا با اهل بیت مصطفی دارد

بیا در کربلا ای دل! به حسرت دیده ای بگشا

به طرف گلشنش بنگر چه رنگی لاله ها دارد

سراسر لاله هایش، نوجوانان بنی هاشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه