گنجور

 
فروغی بسطامی

ما و هوس شاهد و می تا نفسی هست

کی خوش‌تر از این در همه عالم هوسی هست

ای خواجه بهش باش که با آن لب می‌نوش

گر باده به اندازه ننوشی عسسی هست

گر مرد رهی با خبر از نالهٔ دل باش

زیرا که به هر قافله بانگ جرسی هست

یا قافله سالار ره کعبه ندانست

یا آن که به صحرای طلب بار بسی هست

تنها نه همین اسب من اول قدم افتاد

کافتاده در این بادیه هر سو فرسی هست

خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات

مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست

از دیدهٔ دل‌سوختگان چهره مپوشان

ای آینه هش‌دار که صاحب نفسی هست

تا داد مرا از تو ستمگر نگرفتند

کس هیچ ندانست که فریادرسی هست

مرغ دلم از باغ به تنگ است فروغی

تا حلقهٔ دامی و شکاف قفسی هست

 
 
 
صائب تبریزی

در زیر فلک نیست اگر همنفسی هست

در پرده غیب است اگر دادرسی هست

بیرون چه کشی دلو تهی از چه کنعان؟

غافل مشو از یاد خدا تا نفسی هست

زخمی است که الماس در او ریشه دوانده است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه