گنجور

 
فیض کاشانی

بهار آمد بهار آمد بهار طلعت جانان

نگار آمد نگار آمد نگار شاهد پنهان

بهار آمد بهار آمد بهار دل بهار دل

نگار آمد نگار آمد نگار جان نگار جان

بشب خورشید جان آمد ضیای جاودان آمد

بجان بگشای چشم دل که پیدا گشت هر پنهان

نسیم از کوی یار آمد نسیم مشکبار آمد

معطر کن دماغ دل منور ساز چشم جان

تلافی کن تلافی کن ز بیعت آنچه ضایع شد

ترقی کن ترقی کن درآ در مشهد عرفان

گمان تا کی گمان تا کی یقین آمد یقین آمد

برون آ از حضیض شک برا بر آسمان جان

بیفکن بار تن از جان سبک کن دوش دل از گل

چه ماندی در زمین تن برا بر آسمان جان

سراپا دیده شو ای فیض همچون آب و آئینه

که تا به بینی عیان هر جا جمال طلعت یزدان

بیفشان گرد خود از خود دل و جانرا جلائی ده

جهان بگرفت سرتاسر به بینش ظاهر و پنهان