من این زهد ریائی را نمیدانم نمیدانم
رسوم پارسائی را نمیدانم نمیدانم
دل من مست جانانست و جانانش همی باید
بهشت آن سرائی را نمیدانم نمیدانم
وصال دوست میباید مرا پیوسته روز و شب
من این رسم جدائی را نمیدانم نمیدانم
زخود یکتا شدم خود را ز دوش خویش افکندم
من این دلق دو تائی را نمیدانم نمیدانم
ز خود بگذشتم و محو جمال دوست گردیدم
خودی و خودنمائی را نمیدانم نمیدانم
یکی گویم یکی دانم یکی بینم یکی باشم
دوتائی و سه تائی را نمیدانم نمیدانم
دلم دیوانهٔ زلفش شد آنجا ماند جاویدان
ز زنجیرش رهائی را نمیدانم نمیدانم
سخنها بر زبان میآیدم لیکن نمیگویم
چو علتهای عالی را نمیدانم نمیدانم
من نیکم و گر بد فیض گو مردم ندانند
زبان خودستائی را نمیدانم نمیدانم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.