گنجور

 
فیض کاشانی

من این زهد ریائی را نمیدانم نمیدانم

رسوم پارسائی را نمیدانم نمیدانم

دل من مست جانانست و جانانش همی باید

بهشت آن سرائی را نمیدانم نمیدانم

وصال دوست می‌باید مرا پیوسته روز و شب

من این رسم جدائی را نمیدانم نمیدانم

زخود یکتا شدم خود را ز دوش خویش افکندم

من این دلق دو تائی را نمیدانم نمیدانم

ز خود بگذشتم و محو جمال دوست گردیدم

خودی و خودنمائی را نمیدانم نمیدانم

یکی گویم یکی دانم یکی بینم یکی باشم

دوتائی و سه تائی را نمیدانم نمیدانم

دلم دیوانهٔ زلفش شد آنجا ماند جاویدان

ز زنجیرش رهائی را نمیدانم نمیدانم

سخنها بر زبان می‌آیدم لیکن نمی‌گویم

چو علتهای عالی را نمیدانم نمیدانم

من نیکم و گر بد فیض گو مردم ندانند

زبان خودستائی را نمیدانم نمیدانم