گنجور

 
فیض کاشانی

از معانی مغز بیرون می‌کشم

معنوی داند که من چون می‌کشم

بسته دارم تا نظر در صورتی

معنی هر لحظه بیرون می‌کشم

لیلیی دارم که نتوان دیدنش

در غمش صد بار بیرون می‌کشم

کاسه‌های زهر هجر دوست را

عشق می‌داند که من چون می‌کشم

موسیم من عقل هارون من است

منت نصرت ز هارون می‌کشم

یکسر مو سر نمی‌پیچم ز عقل

این ریاضت‌ها به قانون می‌کشم

از پی تحصیل زاد آخرت

جورها از دنیی دون می‌کشم

دم به دم زان غمزه تیری می‌رسد

خامهٔ پرهیز در خون می‌کشم

بهر بی‌اندازه عیشی در درون

محنت ز اندازه بیرون می‌کشم

دل ز دنیا کنده و در ارض تن

رنج خسف جسم قارون می‌کشم

رنج‌ها باشد کلید گنج‌ها

رنج‌ها از طاقت افزون می‌کشم

تا رسم از رنج در گنجی چو فیض

جورها از چرخ گردون می‌کشم