گنجور

 
فیض کاشانی

هان رستخیز جان رسید شد در بدن زلزال‌ها

افکند تن اثقال‌ها بگشود جان را بال‌ها

افکند هر حامل چنین از هول زلزال زمین

گشتند مست اینچنین انداختند احمال‌ها

بی‌هوش شد هر مرضعه از شدت این واقعه

دست از رضاعت بازداشت بی‌خود شد از اهوال‌ها

انسان چو دید این حال‌ها گفت از تعجب مالها

گفتند از ارض بدن بیرون فتاد اثقال‌ها

گفت این زمین اخبارها وحی آمدش در کارها

از ربک اوحی لها کرد او عیان احوال‌ها

در امتزاج جسم و جان کردند حکمت‌ها نهان

کشتند در تن تخم جان تا بر دهد اعمال‌ها

تن را حیات از جان بود جان زنده از جانان بود

جان او بدن عریان شود تا گستراند بال‌ها

ابدان ز جان عمران شود وز رفتنش ویران شود

جان از بدن عریان شود تا گستراند بال‌ها

زآمدشد این جسم و جان نگسست یکدم کاروان

افتاد شوری در جهان زین حلّ و زین ترحال‌ها

پر شد دل فیض از انین زان می‌کند چندان چنین

تا از دلش چون از زمین بیرون فتد اثقال‌ها