گنجور

 
فیض کاشانی

هرکجا آن ماه‌سیما می‌رود

بس دل و بس دین به یغما می‌رود

گر به صحرا رفت دریا می‌شود

ز آب چشمی کان به صحرا می‌رود

ور به دریا می‌رود خون می‌شود

بس که خون دل به دریا می‌رود

سرو آزادی نخواهد بعد از این

گر به باغ آن سرو بالا می‌رود

می‌شود گل رنگ‌رنگ از شرم اگر

در چمن بهر تماشا می‌رود

زلف و گیسو چون پریشان می‌کند

در سر شوریده سودا می‌رود

نشنود دل پند واعظ لب ببند

این سخن‌های تو بی‌جا می‌رود

از می لعل شکرریز لبش

بر زبان فیض این‌ها می‌رود