گنجور

 
فیض کاشانی

در دل شب خبر از عالم جانم کردند

خبری آمد و از بی‌خبرانم کردند

گوش دادند و در آن گوش سروش افکندند

دیده دادند و سر دیده روانم کردند

آشنائی بتماشا گه رازم دادند

آنگه از دیده بیگانه نهانم کردند

مستیم را بنقات حمشی پوشیدند

زین سراپرده چو خورشید عیانم کردند

بنمودند جمالی ز پس پرده غیب

در کمالش به تحیر نگرانم کردند

شد نمودار فروغی که من از حسرت آن

آب گردیدم و از دیده روانم کردند

در زمین طربم باز اقامت دادند

دایهٔ شورش عشاق جهانم کردند

گوش جان را ز ره غیب سروشی آمد

سوی آرامگه قدس روانم کردند

بادهٔ صافی توحید بکامم دادند

از خودی رستم و بی‌نام و نشانم کردند

تازه شد روح بیک جرعه از آن می که کشید

وقت پیران زمان خوش که جوانم کردند

گفته بودم که شوم سرور ارباب جنون

عقل و هوشم بگرفتند و چنانم کردند

داغها در دلم افروخته شد ز آتش عشق

عاقبت چشم و چراغ دو جهانم کردند

نظر همتم آنجا که توانست رسید

بنظر پرورشم داده همانم کردند

کام دل یافتم از همت عالی صد شکر

کانچه مقصود دلم بود چنانم کردند

فیضها یافتم از عالم بالا آنشب

در ثنا تا با بد فاتحه خوانم کردند

نیست در دستم از آن فیض کنون جز نامی

همکنان گرچه بدین نام نشانم کردند

فیض را گفت کسی دعوی بیمعنی چند

گفت خاموش سر مدعیانم کردند