گنجور

 
فیض کاشانی

خوش آن‌که هستی من بر باد رفته باشد

سر تا به پای خویشم از یاد رفته باشد

ای دوست با من زار میکن هر آنچه خواهی

سهل است بر اسیری بیداد رفته باشد

گر در هوای وصلت صد خرمن وجودم

بر باد رفته باشد، بر باد رفته باشد

وقت رحیل خواهم آن سو بود نگاهم

تا جان به نزد جانان دلشاد رفته باشد

گر بیستون صبرم هجران ز پا درآورد

بادا بقای شیرین فرهاد رفته باشد

گردون بسی غمم ریخت بر سر و لیک حاشا

از من بسوی گردون فریاد رفته باشد

در راه عشق باید پا را ثبات باشد

سر گو درین بیابان بر باد رفته باشد

در وادی محبت مجنون اسیر لیلی‌ست

هر چند از دو عالم آزاد رفته باشد

شوخی بیک کرشمه صد مرغ دل کند صید

تا چشم برهم آید صیاد رفته باشد

ماهی بهر نکاهی بسمل کند سپاهی

تا دیده می‌گشایند جلاد رفته باشد

با کس بدی که کردی در خاطرت نگهدار

ور نیکی است بگذار از یاد رفته باشد

ای فیض در غم یار تن را خراب میدار

تا جان بنزد جانان آباد رفته باشد