گنجور

 
فیض کاشانی

ترا سزاست خدایی نه جسم را و نه جان را

تو را سزد که خودآیی نه جسم را و نه جان را

تویی تویی که تویی و منی و مایی و اویی

منی نشاید و مایی نه جسم را و نه جان را

تویی که تای ندارد وحید و فردی و یکتا

نبود غیر دوتایی نه جسم را و نه جان را

تو را رسد که در آیینهٔ رسالت احمد

جمال خویش نمایی نه جسم را و نه جان را

تو را رسد به نسیم کلام آل محمد ص

زر از چهره گشایی نه جسم را و نه جان را

تو را رسد که هزاران هزار نقش بدایع

ز کلک صنع نمایی نه جسم را و نه جان را

ترا رسد که دو صدساله زنگ کفر و گنه را

ز لوح دل بزدایی نه جسم را و نه جان را

ترا رسد که چو جا نشد ز جسم جسم ز هم ریخت

دگر اعاده نمایی نه جسم را و نه جان را

ترا رسد که در آیینهٔ نعیم و عقوبت

به لطف و قهر در آیی نه جسم را و نه جان را

به لطف خویش ببخشا اسیر قهر خودت را

چو نیست از تو رهایی نه جسم را و نه جان را

نه‌ایم از تو جدا موج‌های بحر وجودیم

نباشد از تو جدایی نه جسم را و نه جان را

ز ما و من چون بپرداخت فیض خانهٔ دل را

تو را رسد که در آیی نه جسم را و نه جان را