گنجور

 
فردوسی

چو ماهوی دل را برآورد گِرد

بدانست کو نیست جز یزدگرد

بدو گفت بشتاب زین انجمن

هم اکنون جدا کن سرش را ز تن

وگرنه هم اکنون ببرم سرت

نمانم کسی زنده از گوهرت

شنیدند ازو این سخن مهتران

بزرگان بیدار و کنداوران

همه انجمن گشت ازو پر ز خشم

زبان پر ز گفتار و پرآب چشم

یکی موبدی بود رادوی نام

به جان و خرد برنهادی لگام

به ماهوی گفت ای بداندیش مرد

چرا دیو چشم تو را تیره کرد

چنان دان که شاهی و پیغمبری

دو گوهر بود در یک انگشتری

ازین دو یکی را همی‌بشکنی

روان و خرد را به پا افگنی

نگر تا چه گویی بپرهیز ازین

مشو بدگمان با جهان‌آفرین

نخستین ازو بر تو آید گزند

به فرزند مانی یکی کشتمند

که بارش کبست آید و برگ خون

به زودی سر خویش بینی نگون

همی دین یزدان شود زو تباه

همان برتو نفرین کند تاج و گاه

برهنه شود در جهان زشت تو

پسر بدرود بی‌گمان کشت تو

یکی دین‌وری بود یزدان‌پرست

که هرگز نبردی به بد کار دست

که هرمزد خراد بُد نام او

بدین اندرون بود آرام او

به ماهوی گفت ای ستمگاره مرد

چنین از ره پاک‌یزدان مگرد

همی تیره بینم دل و هوش تو

همی خار بینم در آغوش تو

تنومند و بی‌مغز و جان نزار

همی دود ز آتش کنی خواستار

تو را زین جهان سرزنش بینم آز

ببرگشتنت گرم و رنج گداز

کنون زندگانیت ناخوش بود

چو رفتی نشستت در آتش بود

نشست او و شهروی بر پای خاست

به ماهوی گفت این دلیری چراست

شهنشاه را کارزار آمدی

ز خان و ز فغفور یار آمدی

ازین تخمه بی‌کس بسی یافتند

که هرگز بکشتنش نشتافتند

تو گر بنده‌ای خون شاهان مریز

که نفرین بود بر تو تا رستخیز

بگفت این و بنشست گریان به درد

پر از خون دل و مژه پر آب زرد

چو بنشست گریان بشد مهرنوش

پر از درد با ناله و با خروش

به ماهوی گفت ای بد بدنژاد

که نه رای فرجام دانی نه داد

ز خون کیان شرم دارد نهنگ

اگر کشته بیند ندرّد پلنگ

ایا بتّر از دد به مهر و به خوی

همی گاه شاه آیدت آرزوی

چو بر دست ضحاک جم کشته شد

چه مایه سپهر از برش گشته شد

چو ضحاک بگرفت روی زمین

پدید آمد اندر جهان آبتین

بزاد آفریدون فرخ نژاد

جهان را یکی دیگر آمد نهاد

شنیدی که ضحاک بیدادگر

چه آورد از آن خویشتن را به سر

برو سال بگذشت مانا هزار

به فرجام کار آمدش خواستار

و دیگر که تور آن سرافراز مرد

کجا آز ایران ورا رنجه کرد

همان ایرج پاک‌دین را بکشت

برو گردش آسمان شد درشت

منوچهر زان تخمه آمد پدید

شد آن بند بد را سراسر کلید

سه دیگر سیاوش ز تخم کیان

کمر بست بی‌آرزو در میان

به گفتار گرسیوز افراسیاب

ببرد از روان و خرد شرم و آب

جهاندار کیخسرو از پشت اوی

بیامد جهان کرد پر گفت‌و‌گوی

نیا را به خنجر به دو نیم کرد

سر کینه‌جویان پر از بیم کرد

چهارم سخن کین ارجاسپ بود

که ریزندهٔ خون لهراسپ بود

چو اسفندیار اندر آمد به جنگ

ز کینه ندادش زمانی درنگ

به پنجم سخن کین هرمزد شاه

چو پرویز را گشن شد دستگاه

به بندوی و گستهم کرد آنچ کرد

نیاساید این چرخ گردان ز گرد

چو دستش شد او جان ایشان ببرد

دُر کینه را خوار نتوان شمرد

تو را زود یاد آید این روزگار

بپیچی ز اندیشهٔ نابکار

تو زین هرچ کاری پسر بدرود

زمانه زمانی همی‌نغنود

بپرهیز زین گنج آراسته

وزین مُردری تاج و این خواسته

همی سر بپیچی به فرمان دیو

ببرّی همی راه گیهان خدیو

به چیزی که بر تو نزیبد همی

ندانی که دیوَت فریبد همی

به آتش نهال دلت را مسوز

مکن تیره این تاج گیتی‌فروز

سپاه پراگنده را گرد کن

وزین سان که گفتی مگردان سخُن

ازیدر به پوزش بر شاه رو

چو بینی ورا بندگی ساز نو

وزان جایگه جنگ لشکر بسیچ

ز رای و ز پوزش میاسای هیچ

کزین بدنشانِ دو گیتی شوی

چو گفتار دانندگان نشنوی

چو کاری که امروز بایدت کرد

به فردا رسد زو برآرند گرد

همی یزدگرد شهنشاه را

بتر خواهی از ترک بدخواه را

که در جنگ شیرست بر گاه شاه

درخشان به کردار تابنده ماه

یکی یادگاری ز ساسانیان

که چون او نبندد کمر بر میان

پدر بر پدر داد و دانش‌پذیر

ز نوشین‌روان شاه تا اردشیر

بود اردشیرش به هشتم پدر

جهاندار ساسان با داد و فر

که یزدانش تاج کیان برنهاد

همه شهریارانش فرخ‌نژاد

چو تو بود مهتر به کشور بسی

نکرد اینچنین رای هرگز کسی

چو بهرام چوبین که سیصد هزار

عناندار و برگستوانور سوار

به یک تیر او پشت برگاشتند

بدو دشت پیکار بگذاشتند

چو از رای شاهان سرش سیر گشت

سر دولت روشنش زیر گشت

فرآیین که تخت بزرگی بجست

نبودش سزا دست بد را بشست

بران گونه بر کشته شد زار و خوار

گزافه بپرداز زین روزگار

بترس از خدای جهان آفرین

که تخت آفریدست و تاج و نگین

تن خویش بر خیره رسوا مکن

که بر تو سر آرند زود این سخُن

هر آنکس که با تو نگوید درست

چنان دان که او دشمن جان تست

تو بیماری اکنون و ما چون پزشک

پزشک خروشان به خونین سرشک

تو از بندهٔ بندگان کمتری

به اندیشهٔ دل مکن مهتری

همی کینه با پاک یزدان نهی

ز راه خرد جوی تخت مهی

شبان‌زاده را دل پر از تخت بود

ورا پند آن موبدان سخت بود

چنین بود تا بود و این تازه نیست

که کار زمانه بر اندازه نیست

یکی را برآرد به چرخ بلند

یکی را کند خوار و زار و نژند

نه پیوند با آن نه با اینش کین

که دانست راز جهان‌آفرین

همه موبدان تا جهان شد سیاه

بر آیین خورشید بنشست ماه

بگفتند زین گونه با کینه‌جوی

نبُد سوی یک موی زان گفت‌وگوی

چو شب تیره شد گفت با موبدان

شما را بباید شد ای بخردان

من امشب بگردانم این با پسر

ز هر گونه‌ای دانش آرم ببر

ز لشگر بخوانیم داننده بیست

بدان تا بدین بر نباید گریست

برفتند دانندگان از برش

بیامد یکی موبد از لشکرش

چو بنشست ماهوی با راستان

چه بینید گفت اندرین داستان

اگر زنده ماند تن یزدگرد

ز هر سو برو لشکر آیند گرد

برهنه شد این راز من در جهان

شنیدند یکسر کهان و مهان

بیاید مرا از بدش جان به سر

نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر

چنین داد پاسخ خردمند مرد

که این خود نخستین نبایست کرد

اگر شاه ایران شود دشمنت

ازو بد رسد بی‌گمان بر تنت

و گر خون او را بریزی بدست

که کین‌خواه او در جهان ایزدست

چپ و راست رنجست و اندوه و درد

نگه کن کنون تا چه بایدت کرد

پسر گفت کای باب فرخنده‌رای

چو دشمن کنی زو بپرداز جای

سپاه آید او را ز ما چین و چین

به ما بر شود تنگ روی زمین

تو این را چنین خردکاری مدان

چو چیره شدی کام مردان بران

گر از دامن او درفشی کنند

تو را با سپاه از بنه برکنند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode