گنجور

 
فردوسی

کنون شیون باربد گوش دار

سر مهتران را به آغوش دار

چو آگاه شد بار بد زانک شاه

بپرداخت بیداد و بی‌کام گاه

ز جهرم بیامد سوی طیسفون

پر از آب مژگان و دل پر ز خون

بیامد بدان خانه او را بدید

شده لعل رخسار او شنبلید

زمانی همی‌بود در پیش شاه

خروشان بیامد سوی بارگاه

همی پهلوانی برو مویه کرد

دو رخساره زرد و دلی پر ز درد

چنان بد که زاریش بشنید شاه

همان کس کجا داشت او را نگاه

نگهبان که بودند گریان شدند

چو بر آتش مهر بریان شدند

همی‌گفت الایا، ردا، خسروا

بزرگا، سترگا، تناور گَوا

کجات آن بزرگی و آن دستگاه

کجات آن همه فر و تخت و کلاه

کجات آن همه برز و بالا و تاج

کجات آن همه یاره و تخت عاج

کجات آن همه مردی و زور و فر

جهان را همی‌داشتی زیر پر

کجا آن شبستان و رامشگران

کجا آن بر و بارگاه سران

کجا افسر و کاویانی درفش

کجا آن همه تیغهای بنفش

کجا آن دلیران جنگ آوران

کجا آن رد و موبد و مهتران

کجا آن همه بزم وساز شکار

کجا آن خرامیدن کارزار

کجا آن غلامان زرین کمر

کجا آن همه رای وآیین وفر

کجا آن سرافراز جانوسپار

که با تخت زر بود و با گوشوار

کجا آن همه لشکر و بوم و بر

کجا آن سرافرازی و تخت زر

کجا آن سر خود و زرین زره

ز گوهر فگنده گره بر گره

کجا اسپ شبدیز و زرین رکیب

که زیر تو اندر بدی ناشکیب

کجا آن سواران زرین ستام

که دشمن بدی تیغشان را نیام

کجا آن همه راز و آن بخردی

کجا آن همه فره ایزدی

کجا آن همه بخشش روز بزم

کجا آن همه کوشش روز رزم

کجا آن همه راهوار استران

عماری زرین و فرمانبران

هیونان و بالا وپیل سپید

همه گشته از جان تو ناامید

کجا آن سخنها به شیرین زبان

کجا آن دل و رای و روشن روان

ز هر چیز تنها چرا ماندی

ز دفتر چنین روز کی خواندی

مبادا که گستاخ باشی به دهر

که زهرش فزون آمد از پای زهر

پسر خواستی تا بود یار و پشت

کنون از پسر رنجت آمد به مشت

ز فرزند، شاهان به نیرو شوند

ز رنج زمانه بی آهو شوند

شهنشاه را چونک نیرو بکاست

چو بالای فرزند او گشت راست

هر آنکس که او کار خسرو شنود

به گیتی نبایدش گستاخ بود

همه بوم ایران تو ویران شمر

کنام پلنگان و شیران شمر

سر تخم ساسانیان بود شاه

که چون او نبیند دگر تاج و گاه

شد این تخمه ویران و ایران همان

برآمد همه کامهٔ بدگمان

فزون زین نباشد کسی را سپاه

ز لشکر که آمدش فریادخواه

گزند آمد از پاسبان بزرگ

کنون اندر آید سوی رخنه گرگ

نباشد سپاه تو هم پایدار

چو برخیزد از چار سو کارزار

روان تو را دادگر یار باد

سر بد سگالان نگونسار باد

به یزدان و نام تو ای شهریار

به نوروز و مهر و به خُرم بهار

که گر دست من زین سپس نیز رود

بساید مبادا به من بر درود

بسوزم همه آلت خویش را

بدان تا نبینم بداندیش را

ببرید هر چارانگشت خویش

بریده همی‌داشت در مشت خویش

چو در خانه شد آتشی بر فروخت

همه آلت خویش یکسر بسوخت