گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فردوسی

بدانست هم زادفرخ که شاه

ز لشکر همه زو شناسد گناه

چو آمد برون آن بد اندیش شاه

نیارست شد نیز در پیشگاه

بدر بر همی‌بود تا هرکسی

همی‌کرد زان آزمایش بسی

همی‌ساخت همواره تا آن سپاه

بپیچید یکسر ز فرمان شاه

همی‌راند با هر کسی داستان

شدند اندر آن کار همداستان

که شاهی دگر برنشیند به تخت

کزین دور شد فرو آیین و بخت

بر زادفرخ یکی پیر بود

که برکارها کردن آژیر بود

چنین گفت با زادفرخ که شاه

همی از تو بیند گناه سپاه

کنون تا یکی شهریاری پدید

نیاری فزون زین نباید چخید

که این بوم آباد ویران شود

از اندوه ایران چو نیران شود

نگه کرد باید به فرزند اوی

کدامست با شرم و بی‌گفت و گوی

ورا شاد بر تخت باید نشاند

بران تاج دینار باید فشاند

چو شیروی بیدار مهتر پسر

به زندان بود کس نباید دگر

همی رای زد زین نشان هرکسی

برین روز و شب برنیامد بسی

که برخاست گرد سپاه تخوار

همه کارها زو گرفتند خوار

پذیره شدش زادفرخ به راه

فراوان برفتند با او سپاه

رسیدند پس یک بدیگر فراز

سخن رفت چند آشکارا و راز

همان زاد فرخ زبان برگشاد

بدی های خسرو همه کرد یاد

همی‌گفت لشکر به مردی و رای

همی‌کرد خواهند شاهی بپای

سپهبد چنین داد پاسخ بدوی

که من نیستم چامهٔ گفت وگوی

اگر با سپاه اندر آیم به جنگ

کنم بر بدان جهان جای تنگ

گرامی بد این شهریار جوان

به نزد کنارنگ و هم پهلوان

چو روز چنان مرد کرد او سیاه

مبادا که بیند کسی تاج و گاه

نژند آن زمان شد که بیداد شد

به بیدادگر بندگان شاد شد

سخنهاش چون زاد فرخ شنید

مر او را ز ایرانیان برگزید

بدو گفت کاکنون به زندان شویم

به نزدیک آن مستمندان شویم

بیاریم بی‌باک شیروی را

جوان و دلیر جهانجوی را

سپهبد نگهبان زندان اوست

کزو داشتی بیشتر مغز و پوست

ابا شش هزار آزموده سوار

همی‌دارد آن بستگان را به زار

چنین گفت با زاد فرخ تخوار

که کار سپهبد گرفتیم خوار

گرین بخت پرویز گردد جوان

نماند به ایران یکی پهلوان

مگر دار دارند گر چاه وبند

نماند به ایران کسی بی‌گزند

بگفت این و از جای برکند اسپ

همی‌تاخت برسان آذر گشسپ

سپاه اندر آورد یکسر به جنگ

سپهبد پذیره شدش بی درنگ

سر لشکر نامور گشته شد

سپهبد به جنگ اندرون کشته شد

پراگنده شد لشکر شهریار

سیه گشت روز و تبه گشت کار

به زندان تنگ اندر آمد تخوار

بدان چاره با جامهٔ کارزار

به شیروی گردنکش آواز داد

سبک پاسخش نامور باز داد

بدانست شیروی کان سرفراز

بدانگه به زندان چرا شد فراز

چو روی تخوار او فروزان بدید

از اندوه چندان دلش بردمید

بدو گفت گریان که خسرو کجاست

رها کردن مانه کار شماست

چنین گفت با شاه‌زاده تخوار

که گر مردمی کام شیران مخوار

اگر تو بدین کار همداستان

نباشی تو کم گیر زین راستان

یکی کم بود شاید از شانزده

برادر بماند تو را پانزده

بشایند هرکس به شاهنشهی

بدیشان بود شاد تخت مهی

فروماند شیروی گریان بجای

ازان خانهٔ تنگ بگذارد پای