گنجور

 
فردوسی

همان زاد فرخ بدرگاه بر

همی‌بود و کس را ندادی گذر

که آگه شدی زان سخن شهریار

به درگاه بر بود چون پرده دار

چو پژمرده شد چادر آفتاب

همی‌ساخت هر مهتری جای خواب

بفرمود تا پاسبانان شهر

هر آنکس که از مهتری داشت بهر

برفتند یکسر سوی بارگاه

بدان جای شادی و آرام شاه

بدیشان چنین گفت کامشب خروش

دگرگونه‌تر کرد باید ز دوش

همه پاسبانان بنام قباد

همی‌کرد باید بهر پاس یاد

چنین داد پاسخ که ای دون کنم

ز سر نام پرویز بیرون کنم

چو شب چادر قیرگون کرد نو

ز شهر و ز بازار برخاست غو

همه پاسبانان بنام قباد

چو آواز دادند کردند یاد

شب تیره شاه جهان خفته بود

چو شیرین به بالینش بر جفته بود

چو آواز آن پاسبانان شنید

غمی گشت و زیشان دلش بردمید

بدو گفت شاها چه شاید بدن

برین داستانی بباید زدن

از آواز او شاه بیدار شد

دلش زان سخن پر ز آزار شد

به شیرین چنین گفت کای ماه روی

چه داری بخواب اندرون گفت وگوی

بدو گفت شیرین که بگشای گوش

خروشیدن پاسبانان نیوش

چو خسرو بدان گونه آوا شنید

به رخساره شد چون گل شنبلید

چنین گفت کز شب گذشته سه پاس

بیابید گفتار اخترشناس

که این بد گهر تا ز مادر بزاد

نهانی و را نام کردم قباد

به آواز شیرویه گفتم همی

دگر نامش اندر نهفتم همی

ورا نام شیروی بد آشکار

قبادش همی‌خواند این پیشکار

شب تیره باید شدن سوی چین

وگر سوی ما چین و مکران زمین

بریشان به افسون بگیریم راه

ز فغفور چینی بخواهم سپاه

ازان کاخترش به آسمان تیره بود

سخنهای او بر زمین خیره بود

شب تیره افسون نیامد به کار

همی‌آمدش کار دشوار خوار

به شیرین چنین گفت که آمد زمان

بر افسون ما چیره شد بدگمان

بدو گفت شیرین که نوشه بدی

همیشه ز تو دور دست بدی

بدانش کنون چارهٔ خویش ساز

مبادا که آید به دشمن نیاز

چو روشن شود دشمن چاره جوی

نهد بی‌گمان سوی این کاخ روی

هم آنگه زره خواست از گنج شاه

دو شمشیر هندی و رومی کلاه

همان ترکش تیرو زرین سپر

یکی بندهٔ گرد و پرخاشخر

شب تیره‌گون اندر آمد به باغ

بدان گه که برخیزد ازخواب زاغ

به باغ بزرگ اندر از بس درخت

نبد شاه را در چمن جای تخت

بیاویخت از شاخ زرین سپر

بجایی کزو دور بودی گذر

نشست از برنرگس و زعفران

یکی تیغ در زیر زانو گران

چو خورشید برزد سنان از فراز

سوی کاخ شد دشمن دیو ساز

یکایک بگشتند گرد سرای

تهی بد ز شاه سرافراز جای

به تاراج دادند گنج ورا

نکرد ایچ کس یاد رنج ورا

همه باز گشتنددیده پرآب

گرفته ز کار زمانه شتاب

چه جوییم ازین گنبد تیزگرد

که هرگز نیاساید از کارکرد

یک را همی تاج شاهی دهد

یکی رابه دریا به ماهی دهد

یکی را برهنه سر و پای و سفت

نه آرام و خورد و نه جای نهفت

یکی را دهد نوشه و شهد و شیر

بپوشد به دیبا و خز و حریر

سرانجام هردو به خاک اندرند

به تاریک دام هلاک اندرند

اگر خود نزادی خردمند مرد

نبودی ورا روز ننگ و نبرد

ندیدی جهان از بنه به بدی

اگر که بدی مرد اگر مه بدی

کنون رنج در کار خسرو بریم

بخواننده آگاهی نوبریم