گنجور

 
فردوسی

کنون ای خردمند روشن‌روان

بجز نام یزدان مگردان زبان

که اویست بر نیک و بد رهنمای

وزویست گردون گردان بجای

همی بگذرد بر تو ایام تو

سرایی جزین باشد آرام تو

چو باشی بدین گفته همداستان

که دهقان همی گوید از باستان

ازان پس خبر شد بخاقان چین

که شد کشته کاموس بر دشت کین

کشانی و شگنی و گردان بلخ

ز کاموس‌شان تیره شد روز و تلخ

همه یک بدیگر نهادند روی

که این پرهنر مرد پرخاشجوی

چه مردست و این مرد را نام چیست

هم آورد او در جهان مرد کیست

چنین گفت هومان به پیران شیر

که امروز شد جانم از رزم سیر

دلیران ما چون فرازند چنگ

که شد کشته کاموس جنگی بجنگ

بگیتی چنو نامداری نبود

وزو پیلتن تر سواری نبود

چو کاموس گو را بخم کمند

به آوردگه بر توان کرد بند

سزد گر سر پیل را روز کین

بگیرد برآرد زند بر زمین

سپه سربسر پیش خاقان شدند

ز کاموس با درد و گریان شدند

که آغاز و فرجام این رزمگاه

شنیدی و دیدی بنزد سپاه

کنون چارهٔ کار ما بازجوی

بتنها تن خویش و کس را مگوی

بلشکر نگه کن ز کارآگهان

کسی کو سخن باز جوید نهان

ببیند که این شیر دل مرد کیست

وزین لشکر او را هم آورد کیست

از آن پس همه تن بکشتن دهیم

به آوردگه بر سر و تن نهیم

بپیران چنین گفت خاقان چین

که خود درد ازینست و تیمار ازین

که تا کیست زان لشکر پرگزند

کجا پیل گیرد بخم کمند

ابا آنک از مرگ خود چاره نیست

ره خواهش و پرسش و یاره نیست

ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم

بناکام گردن بدو داده‌ایم

کس از گردش آسمان نگذرد

وگر بر زمین پیل را بشکرد

شما دل مدارید ازو مستمند

کجا کشته شد زیر خم کمند

مر آن را که کاموس ازو شد هلاک

ببند کمند اندر آرم بخاک

همه شهر ایران کنم رود آب

بکام دل خسرو افراسیاب

ز لشکر بسی نامور گرد کرد

ز خنجرگزاران و مردان مرد

چنین گفت کین مرد جنگی بتیر

سوار کمندافگن و گردگیر

نگه کرد باید که جایش کجاست

بگرد چپ لشکر و دست راست

هم از شهر پرسد هم از نام او

ازانپس بسازیم فرجام او

سواری سرافراز و خسروپرست

بیامد ببر زد برین کار دست

که چنگش بدش نام و جوینده بود

دلیر و به هر کار پوینده بود

بخاقان چنین گفت کای سرفراز

جهان را بمهر تو بادا نیاز

گر او شیر جنگیست بیجان کنم

بدانگه که سر سوی ایران کنم

بتنها تن خویش جنگ‌آورم

همه نام او زیر ننگ آورم

ازو کین کاموس جویم نخست

پس از مرگ نامش بیارم درست

برو آفرین کرد خاقان چین

بپیشش ببوسید چنگش زمین

بدو گفت ار این کینه بازآوری

سوی من سر بی‌نیاز آوری

ببخشمت چندان گهرها ز گنج

کزان پس نباید کشیدنت رنج