گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فردوسی

درم داد و روزی‌دهان را بخواند

بسی با سپهبد سخنها براند

همان رای زد با تهمتن بر آن

چنین تا رخ روز شد در نهان

چو خورشید بر زد سنان از نشیب

شتاب آمد از رفتن با نهیب

سپهبد بیامد به نزدیک شاه

ابا گیو گودرز و چندی سپاه

بدو داد شاه اختر کاویان

بران سان که بودی به رسم کیان

ز اختر یکی روز فرخ بجست

که بیرون شدن را کی آید درست

همی رفت با کوس خسرو بدشت

بدان تا سپهبد بدو برگذشت

یکی لشکری همچو کوه سیاه

گذشتند بر پیش بیدار شاه

پس لشکر اندر سپهدار طوس

بیامد بر شه زمین داد بوس

برو آفرین کرد و بر شد خروش

جهان آمد از بانگ اسپان بجوش

یکی ابر بست از بر گرد سم

برآمد خروشیدن گاو دم

ز بس جوشن و کاویانی درفش

شده روی گیتی سراسر بنفش

تو خورشید گفتی به آب اندر است

سپهر و ستاره بخواب اندر است

نهاد از بر پیل پیروزه مهد

همی رفت زین گونه تا رود شهد

هیونی بکردار باد دمان

بدش نزد پیران هم اندر زمان

که من جنگ را گردن افراخته

سوی رود شهد آمدم ساخته

چو بشنید پیران غمی گشت سخت

فروبست بر پیل ناکام رخت

برون رفت با نامداران خویش

گزیده دلاور سواران خویش

که ایران سپه را ببیند که چیست

سرافراز چندست و با طوس کیست

رده برکشیدند زان سوی رود

فرستاد نزد سپهبد درود

وزین روی لشکر بیاورد طوس

درفش همایون و پیلان و کوس

سپهدار پیران یکی چرپ گوی

ز ترکان فرستاد نزدیک اوی

بگفت آنک من با فرنگیس و شاه

چه کردم ز خوبی بهر جایگاه

ز درد سیاوش خروشان بدم

چو بر آتش تیز جوشان بدم

کنون بار تریاک زهر آمدست

مرا زو همه رنج بهر آمدست

دل طوس غمگین شد از کار اوی

بپیچید زان درد و پیکار اوی

چنین داد پاسخ که از مهر تو

فراوان نشانست بر چهر تو

سر آزاد کن دور شو زین میان

ببند این در بیم و راه زیان

بر شاه ایران شوی با سپاه

مکافات یابی به نیکی ز شاه

بایران ترا پهلوانی دهد

همان افسر خسروانی دهد

چو یاد آیدش خوب کردار تو

دلش رنجه گردد ز تیمار تو

چنین گفت گودرز و گیو و سران

بزرگان و تیمارکش مهتران

سرایندهٔ پاسخ آمد چو باد

بنزدیک پیران ویسه نژاد

بگفت آنچ بشنید با پهلوان

ز طوس و ز گودرز روشن‌روان

چنین داد پاسخ که من روز و شب

بیاد سپهبد گشایم دو لب

شوم هرچ هستند پیوند من

خردمند کو بشنود پند من

بایران گذارم بر و بوم و رخت

سر نامور بهتر از تاج و تخت

وزین گفتتها بود مغزش تهی

همی جست نو روزگار بهی

هیونی برافگند هنگام خواب

فرستاد نزدیک افراسیاب

کزایران سپاه آمد و پیل و کوس

همان گیو و گودرز و رهام و طوس

فراوان فریبش فرستاده‌ام

ز هر گونه‌ای بندها داده‌ام

سپاهی ز جنگاوران برگزین

که بر زین شتابش بیاید ز کین

مگر بومشان از بنه برکنیم

بتخت و بگنج آتش اندر زنیم

وگر نه ز کین سیاوش سپاه

نیاساید از جنگ هرگز نه شاه

چو بشنید افراسیاب این سخن

سران را بخواند از همه انجمن

یکی لشکری ساخت افراسیاب

که تاریک شد چشمهٔ آفتاب

دهم روز لشکر بپیران رسید

سپاهی کزو شد زمین ناپدید

چو لشکر بیاسود روزی بداد

سپه برگرفت و بنه برنهاد

ز پیمان بگردید وز یاد عهد

بیامد دمان تا لب رود شهد

طلایه بیامد بنزدیک طوس

که بربند بر کوههٔ پیل کوس

که پیران نداند سخن جز فریب

چو داند که تنگ اندر آمد نهیب

درفش جفا پیشه آمد پدید

سپه بر لب رود صف برکشید

بیاراست لشکر سپهدار طوس

بهامون کشیدند پیلان و کوس

دو رویه سپاه اندر آمد چو کوه

سواران ترکان و ایران گروه

چنان شد ز گرد سپاه آفتاب

که آتش برآمد ز دریای آب

درخشیدن تیغ و ژوپین و خشت

تو گفتی شب اندر هوا لاله کشت

ز بس ترگ زرین و زرین سپر

ز جوشن سواران زرین کمر

برآمد یکی ابر چون سندروس

زمین گشت از گرد چون آبنوس

سر سروران زیر گرز گران

چو سندان شد و پتک آهنگران

ز خون رود گفتی میستان شدست

ز نیزه هوا چون نیستان شدست

بسی سر گرفتار دام کمند

بسی خوار گشته تن ارجمند

کفن جوشن و بستر از خون و خاک

تن نازدیده بشمشیر چاک

زمین ارغوان و زمان سندروس

سپهر و ستاره پرآوای کوس

اگر تاج جوید جهانجوی مرد

وگر خاک گردد بروز نبرد

بناکام می‌رفت باید ز دهر

چه زو بهر تریاک یابی چه زهر

ندانم سرانجام و فرجام چیست

برین رفتن اکنون بباید گریست

یکی نامداری بد ارژنگ نام

بابر اندر آورده از جنگ نام

برآورد از دشت آورد گرد

از ایرانیان جست چندی نبرد

چو از دور طوس سپهبد بدید

بغرید و تیغ از میان برکشید

بپور زره گفت نام تو چیست

ز ترکان جنگی ترا یار کیست

بدو گفت ارژنگ جنگی منم

سرافراز و شیر درنگی منم

کنون خاک را از تو رخشان کنم

به آوردگه برسرافشان کنم

چو گفتار پور زره شد ببن

سپهدار ایران شنید این سخن

بپاسخ ندید ایچ رای درنگ

همان آبداری که بودش بچنگ

بزد بر سر و ترگ آن نامدار

تو گفتی تنش سر نیاورد بار

برآمد ز ایران سپه بوق و کوس

که پیروز بادا سرافراز طوس

غمی گشت پیران ز توران سپاه

ز ترکان تهی ماند آوردگاه

دلیران توران و کنداوران

کشیدند شمشیر و گرز گران

که یکسر بکوشیم و جنگ آوریم

جهان بر دل طوس تنگ آوریم

چنین گفت هومان که امروز جنگ

بسازید و دل را مدارید تنگ

گر ایدونک زیشان یکی نامور

ز لشکر برارد به پیکار سر

پذیره فرستیم گردی دمان

ببینیم تا بر که گردد زمان

وزیشان بتندی نجویید جنگ

بباید یک امروز کردن درنگ

بدانگه که لشکر بجنبد ز جای

تبیره برآید ز پرده‌سرای

همه یکسره گرزها برکشیم

یکی از لب رود برتر کشیم

بانبوه رزمی بسازیم سخت

اگر یار باشد جهاندار و بخت