گنجور

 
فردوسی

چو خورشید تابنده شد ناپدید

شب تیره بر چرخ لشکر کشید

دلیران دژدار مردی هزار

ز سوی کلات اندر آمد سوار

در دژ ببستند زین روی تنگ

خروش جرس خاست و آوای زنگ

جریره بتخت گرامی بخفت

شب تیره با درد و غم بود جفت

بخواب آتشی دید کز دژ بلند

برافروختی پیش آن ارجمند

سراسر سپد کوه بفروختی

پرستنده و دژ همی سوختی

دلش گشت پر درد و بیدار گشت

روانش پر از درد و تیمار گشت

بباره برآمد جهان بنگرید

همه کوه پرجوشن و نیزه دید

رخش گشت پرخون و دل پر ز دود

بیامد به بالین فرخ فرود

بدو گفت بیدار گرد ای پسر

که ما را بد آمد ز اختر بسر

سراسر همه کوه پر دشمنست

در دژ پر از نیزه و جوشنست

بمادر چنین گفت جنگی فرود

که از غم چه داری دلت پر ز دود

مرا گر زمانه شدست اسپری

زمانه ز بخشش فزون نشمری

بروز جوانی پدر کشته شد

مرا روز چون روز او گشته شد

بدست گروی آمد او را زمان

سوی جان من بیژن آمد دمان

بکوشم نمیرم مگر غرم‌وار

نخواهم ز ایرانیان زینهار

سپه را همه ترگ و جوشن بداد

یکی ترگ رومی بسر برنهاد

میانرا بخفتان رومی ببست

بیامد کمان کیانی بدست