گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فردوسی

به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه

وزان تیرگی کاندر آمد به ماه

پس پشتش اندر یکی حصن بود

برآورده سر تا به چرخ کبود

چنان ساخت کاید بدان حصن باز

که دارد زمانه نشیب و فراز

هم این یک سخن قارن اندیشه کرد

که برگاشتش سلم روی از نبرد

کلانی دژش باشد آرامگاه

سزد گر برو بربگیریم راه

که گر حصن دریا شود جای اوی

کسی نگسلاند ز بن پای اوی

یکی جای دارد سر اندر سحاب

به چاره برآورده از قعر آب

نهاده ز هر چیز گنجی به جای

فگنده برو سایه پر همای

مرا رفت باید بدین چاره زود

رکاب و عنان را بباید بسود

اگر شاه بیند ز جنگ‌آوران

به کهتر سپارد سپاهی گران

همان با درفش همایون شاه

هم انگشتر تور با من به راه

بباید کنون چاره‌ای ساختن

سپه را به حصن اندر انداختن

من و گرد گرشاسپ وین تیره شب

برین راز بر باد مگشای لب

چو روی هوا گشت چون آبنوس

نهادند بر کوههٔ پیل کوس

همه نامداران پرخاشجوی

ز خشکی به دریا نهادند روی

سپه را به شیروی بسپرد و گفت

که من خویشتن را بخواهم نهفت

شوم سوی دژبان به پیغمبری

نمایم بدو مهر انگشتری

چو در دژ شوم برفرازم درفش

درفشان کنم تیغ های بنفش

شما روی یکسر سوی دژ نهید

چنانک اندر آید دمید و دهید

سپه را به نزدیک دریا بماند

به شیروی شیراوژن و خود براند

بیامد چو نزدیکی دژ رسید

سخن گفت و دژدار مهرش بدید

چنین گفت کز نزد تور آمدم

بفرمود تا یک زمان دم زدم

مرا گفت شو پیش دژبان بگوی

که روز و شب آرام و خوردن مجوی

کز ایدر درفش منوچهر شاه

سوی دژ فرستد همی با سپاه

تو با او به نیک و به بد یار باش

نگهبان دژ باش و بیدار باش

چو دژبان چنین گفتها را شنید

همان مهر انگشتری را بدید

همان گه در دژ گشادند باز

بدید آشکارا ندانست راز

نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت

که راز دل آن دید کو دل نهفت

مرا و تو را بندگی پیشه باد

ابا پیشه‌مان نیز اندیشه باد

به نیک و به بد هر چه شاید بدن

بباید همی داستان ها زدن

چو دژدار و چون قارن رزمجوی

یکایک به روی اندر آورده روی

یکی بدسگال و یکی ساده دل

سپهبد به هر چاره آماده دل

همی جست آن روز تا شب زمان

نه آگاه دژدار از آن بدگمان

به بیگانه بر مهر خویشی نهاد

بداد از گزافه سر و دژ به باد

چو شب روز شد قارن رزمخواه

درفشی برافراخت چون گرد ماه

خروشید و بنمود یک یک نشان

به شیروی و گردان گردن کشان

چو شیروی دید آن درفش یلی

به کین روی بنهاد با پردلی

در حصن بگرفت و اندر نهاد

سران را ز خون بر سر افسر نهاد

به یک دست قارن به یک دست شیر

به سر گرز و تیغ آتش و آب زیر

چو خورشید بر تیغ گنبد رسید

نه آیین دژ بد نه دژبان پدید

نه دژ بود گفتی نه کشتی بر آب

یکی دود دیدی سراندر سحاب

درخشیدن آتش و باد خاست

خروش سواران و فریاد خاست

چو خورشید تابان ز بالا بگشت

چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت

بکشتند از ایشان فزون از شمار

همی دود از آتش برآمد چو قار

همه روی دریا شده قیرگون

همه روی صحرا شده جوی خون