گنجور

 
فیاض لاهیجی

داد از دست سیل حادثه، داد

که ازو شد گُل بلا سیراب

سیلی از کوه غم فرود آمد

که ازو چشم فتنه شد بی‌خواب

وه چه سیل؛ آسمان سیّالی

برده از عمرها گرو ز شتاب

بسته بر دوش کوه‌های گران

کرده سیراب موج‌های سراب

دیر از سر بدر روی چو خمار

زود از پا درافکنی، چو شراب

چرخِ میدان فراخِ پهن آغوش

بر سرش چرخ‌زن چو قصرِ حباب

فتنه‌اش چنگ بر زده به عنان

اجلس دست بر زده به رکاب

این جهان درشت ازو هموار

فلک بی‌حساب ازو به حساب

شهر قم کابروی عالم بود

شد ازو خشک لب چو موج سراب

در روانی و بی‌ثباتی زد

در دروازه تخته بر سر آب

خانه‌ها از شکستگی‌ها کرد

خاک دیوار بر سر اسباب

مدرسه غسل ارتماسی کرد

رفت در سجده مسجد و محراب

حرف دیوار، سست در هر جا

سخن در، شکسته در هر باب

کشتی عمر را ز موج بلا

جای امنی نبود جز گرداب

شهر قم را که رشک عالم بود

کرد سیلاب همچو نقش بر آب

اشک عشّاق بود شورانگیز

بر دمیده ز کورة سیماب

با که دست قضا به آتش قهر

از گُلِ این زمین گرفت گلاب

من چه گویم چه کرد با قم سیل؟

قم کتان بود و سیل چون مهتاب

بر لب بام اگر زنی انگشت

با تو گوید حکایت سیلاب

بهر تاریخ فکر می‌کردم

جمعی از دوستان برای صواب

دوستی آه آتشین زد و گفت

خاک قم را به باد داد این آب