گنجور

 
فیاض لاهیجی

زلف را با تیره‌بختی شد رخ جانان نصیب

پُر عجب نبود که کافر را شود ایمان نصیب

بر در دارالشفای یأس رو تا بنگری

داغ را مرهم دچا رو درد را درمان نصیب

شکر طالع، ما چه می‌کردیم در گلزار وصل

زخم دل را گر نمی‌شد هم لب خندان نصیب

دامن از لخت دل ناشاد پر دارم بس است

غنچه را گو باش برگ عیش در دامان نصیب

طالع نیکو برند وو بخت ناسازت دهند

در سر کوی محبّت کرده‌اند ارزان نصیب

گوی دولت برد هر کس ترک ننگ و نام کرد

تا قیامت شد سر منصور را سامان نصیب

کوهکن جان کند و شیرین قسمت پرویز شد

سعی ننموده‌‌ست در تحصیل روزی جان نصیب

بازم از خاک دری فیّاض چشم سرمه‌ایست

گر به تکلیفم کشاند سوی اصفاهان نصیب