گنجور

 
فیاض لاهیجی

نگه نکرده گذشتی ز من به ناز امشب

شدم ز ناز تو شرمندة نیاز امشب

چو دید در کف پای تو جانفشانی من

زبان شمع به پروانه شد دراز امشب

به دل فزوده گره بر گره نمی‌دانم

که می‌کند گره از زلف یار باز امشب؟

زبس به روی تو بزم از چراغ مستغنی‌ست

فتاده شمع ز شرم تو در گداز امشب

چه روی داده ندانم که نگسلد فیّاض

ز تار نالة زارم نوای ساز امشب