گنجور

 
فیاض لاهیجی

نمی‌گردد مگر، در صیدگاه دل شکار من

نمی‌دانم به هر جانب چه می‌تازد سوار من

از آن در عشق او میلم به دلتنگی فزون باشد

که جز در تنگنای دل نمی‌گردد دچار من

تویی در خور شب و روزم چه در دنیا چه در عقبا

مه من، آفتاب من، بهشت من، بهار من

تو رفتی بس نبود از پیشم ای بیرحم بی‌پروا

که بردی در رکاب خود شکیب من، قرار من

ندارم دست دامن‌گیر و ترسم روز محشر هم

چنین بی‌دست و پا از خاک برخیزد غبار من

چنان گم گشتگان را وعدة من منتظر دارد

که پر بر هم نزد عنقا دمی در انتظار من

شکار ناتوانی‌ها چنان شد پیکر زارم

که بر جسمم گرانی می‌نماید جان زار من

پریشان آن‌قدر گفتم که در هر کهنه اوراقی

که بینی تا قیامت بر تو خواند یادگار من

به دل سودای زلفش آن قدر فیّاض جا دادم

که روید تا قیامت سنبل از خاک مزار من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode