گنجور

 
فیاض لاهیجی

چون به یاد زلف او اندیشه آرایی کنم

تارهای آه را بر لب چلیپایی کنم

شد چهل سالم به غفلت در مسلمانی بس است

اربعینی در سر زلف تو ترسایی کنم

کی توان دادن به یک دل داد سودای ترا

همچو دل یک قطره خون را به که سودایی کنم

در تماشا یک سر موی ترا شایسته نیست

چون نگه گر هر سر مو را تماشایی کنم

با عنایات ازل دشوارها دشوار نیست

گر تجلّی رو دهد من نیز موسایی کنم

از لب لعل مسیحا معجزت، کو نشئة‌یی

تا به بیماران بیدردی مسیحایی کنم

در بغل گیرم شبی گر قد رعنای ترا

تا قیامت عشوه بر خوبان رعنایی کنم

جلوه هر دم می‌کند جای دگر حسن رخش

خویش را معذورم از دانسته هر جایی کنم

شمه‌ای از لطف پنهان تو گویم آشکار

در تمنّای تو عالم را تمنّایی کنم

می‌توان آوارگی در گلشن از بویش فکند

می‌روم گل را مگر چون لاله صحرایی کنم

یادِ همت می‌دهد فیّاض اندازِ خطر

کشتی خود را همان بهتر که دریایی کنم