گنجور

 
فیاض لاهیجی

ترا خاطر به سوی دشمن بدخوست میدانم

تو با من دشمنی لیکن ترا من دوست میدانم

نمی‌دانم گره بر رشتة کارم که زد اما

کلید چاره‌ام آن گوشة ابروست می‌دانم

نه از ساقی نصیب من همین پیمانة خونست

دل پیمانه هم پرخون ز دست اوست می‌دانم

عجب دارم اگر آمیزشی با او توانم کرد

که نازش زودرنج و غمزه‌اش بدخوست می‌دانم

نمی‌دانم دل گمگشته را آخر چه پیش آمد

ولی در حلقة آن طرّة جادوست می‌دانم

نمی‌افتد به من تشریف شادی ای رفیق من

اگر تا پا نیفتد تا سر زانوست، می‌دانم

مگو فیّاض از زاهد که با من در نمی‌گیرد

تو او را مغز و من او را سراسر پوست می‌دانم