گنجور

 
فیاض لاهیجی

در ره او هر دو عالم را به یکدیگر زدم

نه فلک را درنوردیدم که دامن بر زدم

بر در دولت سرای یأس رفتم شب به عجز

باز می‌شد تا در فیض سحر من در زدم

زخم‌های دل به این بی‌طاقتی چون به شود!

من که در هر بخیه صد ره سینه بر خنجر زدم

عشقبازان مستی از یاد می گلگون کنند

تا شفق را رنگ بر رخ بود من ساغر زدم

نه فریب دیر برد از ره نه فیض کعبه‌ام

هر کسی آنجا دری زد من در دیگر زدم

نیست آشوب قیامت هم نبرد شور عشق

من تن تنها مکرّر بر صف محشر زدم

تا شدم پروانة آن شعلة اسباب‌سوز

اول آتش گشتم و در مشت بال و پر زدم

حسرت لعل توام لب تشنگی را آب داد

یاد آن لب کردم و پیمانه در کوثر زدم

نیست فیّاض اندرین ره فکر آسایش حرام

من به جای تکیه پشت پای بر بستر زدم