گنجور

 
فیاض لاهیجی

بی‌رخت با تیره‌روزی روزگاری مانده‌ام

همچو خاکستر ز آتش یادگاری مانده‌ام

چشم بر خاکسترم باشد هنوز آیینه را

رفته‌ام بر باد لیکن سرمه‌واری مانده‌ام

من کجچا و از تو تاب این قدر دوری کجا

خود نمی‌بایست ماندن زنده، باری مانده‌ام

خاک گشتم در رهش لیکن همان قدرم به جاست

توتیای دیده‌ها مشت غباری مانده‌ام

هر کرا از دوستان کشتی درین دریا شکست

من چو کشتی پاره از وی برکناری مانده‌ام

گشته‌ام پیر و همان عشق جوانان بر سرم

مانده‌ام بسیار لیکن بهر کاری مانده‌ام

یادگار صد بهارم اندرین دیرینه باغ

گلبن پیرم اگرچه مشت خاری مانده‌ام

دام صیّادم که در خاکم نشیمن کرده‌اند

عمرها شد چشم بر گرد شکاری مانده‌ام