گنجور

 
فیاض لاهیجی

نسیم فیض تا شد جلوه‌گر در نو بهار دل

پر جبریل سر زد جای برگ از شاخسار دل

ز عقل آشفتگان عشق کفر و دین چه می‌پرسی!

که رنگ کعبه و بتخانه ریزند از غبار دل

هنوز این شعله در نگرفته، آتش در دو عالم زد

چنین گرم از چه آتش جسته است آیا شرار دل؟

ز سر خواهد گذشتن آسمان را آب چشم من

چنین خواهد اگر دادن غم هجران فشار دل

تو رفتی از کنارم لیک دانم برنمی‌خیزد

غم هجر تو تا روز قیامت از کنار دل

چه دشوارست کار دیده در حرمان دیدارت

ولی با یاد رخسارت چه آسانست کار دل

من و دل در هوایت عاشق و معشوق گشتیم

خوشا دل بی‌قرار من، خوشا من بی‌قرار دل

مسلّم ملک خوبی شهریاری را که هر ساعت

به زور بازوی مژگان کند فتح حصار دل

بر، از وصلش نشاید خوردن اما در تمنّایش

گل حسرت توان چیدن ز باغ خار خار دل

از آن وحشت خبر دارم که گر دل از تو بردارم

نه دل آید به کار من، نه من آیم به کار دل

تو در قم خفته‌ای فیّاض ولیکن ترسمت غافل

سبکتازان تبریزی کنند آخر شکار دل