گنجور

 
فیاض لاهیجی

ترحّم از نظر افتادگان چشم مخمورش

تبسّم از نمک پروردگان لعل پر شورش

چه اهمالست ساقی را نمی‌داند،‌ نمی‌بیند

که مستی در خمار افتاده است از چشم مخمورش

چه رسم احتیاط است این نگهبانان نازش را

که در صد پرده از رنگ حیا دارند مستورش

ز بس پیشش نیاز عالمی بر خاک می‌غلتد

چرا بی‌باک و بی‌پروا نباشد ناز مغرورش؟

به دل‌ها آن گل نورسته پر نزدیک می‌گردد

خدایا در دل نیکان تودار از چشم بد دورش

چه قانونیست یارب مطرب بزم محبّت را

که خون آغشته خیزد نغمة شادی ز طنبورش

هزاران فیض در رندیست مردان مجرّد را

اگر زاهد نفهمیدست باید داشت معذورش

فروغ بی‌زوال آفتاب عشق را نازم

که دایم در لباس سایه جولان می‌کند نورش

ترا گر نیست تاب صحبت فیّاض شوریده

به من بگذار این دیوانه را، من دانم و شورش

چمن گر نسخه خواهد می‌کند آن چهره تحریرش

بهار ار گم شود زان خط توان برداشت تصویرش

چرا حکم قضا نافذ نباشد در جگر کاوی

به بال ناوک مژگان خوبان می‌پرد تیرش

به دل کاوی چه شوخی‌هاست پیکان‌های نازش را

که می‌گرید به حال زخم داران زخم زهگیرش

نهان با من خیال کنج چشمش حرف‌ها دارد

که بوی خون صد اندیشه می‌آید ز تقریرش

خرابی‌های عشقم آن قدر سرمایه بخشیدست

که گر عالم شود ویران توانم کرد تعمیرش

مزاج عشوه کام خویش می‌خواهد چه غم دارد

که خون کوهکن می‌جوشد از سرچشمة شیرش

به غفلت خفتگان عزّت از خواری خطر دارند

فراموش ار شود خواب عدم مرگست تعبیرش

به زندان خانة زلفش مگر روشن تواند شد

به خورشید قیامت چشم روزن‌های زنجیرش

کباب مصرع صائب توان فیّاض گردیدن

که از بوی کباب افتد به فکر زخم نخجیرش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode