گنجور

 
فیاض لاهیجی

شبم در کلبة دل ماهتاب از یاد ماهی بود

تمنّای دو چشمم توتیای خاک راهی بود

نبود آن قوّتم از ناتوانی‌های دل، ورنه

خرابی دو عالم از دلم در بند آهی بود

خوشا عهدی که با من هر جفا کان تندخو می‌کرد

جفای دیگر از بهر تلافی عذرخواهی بود

سیه بود ارچه روزم عمرها از هجر رخساری

ولی چشمم سفید از حسرت زلف سیاهی بود

خرابی یافت راهی در دلم چون ملک بی‌صاحب

خوشا عهدی که در ملک دلم غم پادشاهی بود

چو از بتخانه سوی کعبه برگشتم یقینم شد

که تا سر منزل جانان از اینجا نیز راهی بود

خرابم گرچه فیّاض از نگاهی کرد آن بدخو

ولی تعمیر این ویرانه هم کار نگاهی بود