گنجور

 
فیاض لاهیجی

یاد عیشی کز رخت شب‌های ما مهتاب بود

بخت ما بیدار و چشم آسمان در خواب بود

سال‌ها در انقلاب گریة مستانه‌ خیز

خانة ما محمل جمّازة سیلاب بود

دوش بی‌ماه رخت از بیقراری‌های دل

ماهتابم در نظر چون لجّة سیماب بود

طفل دل را در کشاکش موجة طوفان عشق

جای آسایش همان گهوارة گرداب بود

ساغر چشمم پر از خون نالة جان دلخراش

چشم بر دور امشبم عشرت تمامْ اسباب بود

دوش اشکم رو چو در ویرانی عالم نهاد

آسمان همچون حبابی بر سر این آب بود

از سر هر خار چون گل بوی الفت می‌دهد

این چمن گویی ز خون بلبلان سیراب بود

با شکوه عشق پیش کوهکن پا سخت کرد

کوه را پای تزلزل غالبا در خواب بود

در فسون فیاض هر دم کاروان در کاروان

چشم مستش را خراج از چین و از سقلاب بود

شب که یاد آن پری فیّاض در بر داشتم

بوتة خارم به پهلو بستر سنجاب بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode