گنجور

 
فیاض لاهیجی

دل نظر چون بر رخ آن بی‌ترحّم می‌کند

همچو زلف او ز حیرت دست و پا گم می‌کند

هرزه چشمی‌های چشمم دایم از دخل دلست

ساغر این دریا دلی از پهلوی خم می‌کند

ذوق درد از ساغر می یاد می‌باید گرفت

دل پر از خونست و در ظاهر تبسّم می‌کند

افعی زلف تو از جادووشی چون روزگار

آنکه جو را در کف اغیار گندم می‌کند

در بیابان محبت رهنمایی مشکل است

خضر اینجا گام اول خویش را گم می‌کند

چون روم فیّاض در راهی که رهرو از خطر

هر دم از آواز پای خود توهم می‌کند!